درهای
سال باز میشود
همچون
درهای زبان
بر
قلمرو ناشناختهها.
دیشب
با من به زبان آوردی:
ــ
فردا
باید
نشانهیی اندیشید
دورنمایی
ترسیم کرد
طرحی
افکند
بر
صفحهی مضاعف روز و
کاغذ.
فردا
میباید
دیگر
باز
واقعیت
این جهان را بازآفرید.
□
چشمان
خود را دیر از هم گشودم
برای
لحظهیی
احساس
کردم
آنچه
را که آزتکها احساس کردند
بر
چکاد پرتگاه
بدان
هنگام که بازگشت نامعلوم زمان را
از
ورای رخنههای افق
در
کمین نشسته بودند.
□
اما
نه
بازگشته
بود سال
خانه
را به تمامی بازآکنده بود سال
و
نگاه من آن را لمس میکرد.
زمان
بیآن
که از ما یاری طلبد
کنار
هم نهاده بود
درست
به همان گونه که دیروز،
خانهها
را در خیابانی خلوت
برف
را بر فراز خانهها و
سکوت
را بر فراز برفها.
□
تو در
بر ِ من بودی
همچنان
خفته.
تو را
بازآفریده بود روز
تو
اما
هنوز
نپذیرفته بودی
که
روز بازآفریند
هم از
آن دست که آفرینش وجود مرا نیز.
تو در
روز ِ دیگری بودی.
□
در
کنار من بودی
تو را
چون برف به چشم دیدم
که
میان جمع خفته بودی.
زمان
بیآن
که از ما یاری طلب کند
بازمیآفریند
خانهها را
خیابانها
را
درختان
را
و
زنان خفته را.
□
زمانی
که چشمانت را بازگشودی
میان
لحظهها و آفریدههایش
دیگر
بار
گام
از گام برخواهیم گرفت.
و در
جمع حاضران نیز
زمان
را گواه خواهیم بود و هر آنچه را که به هم درآمیخته است.
درهای
روز را ــ شاید ــ بازگشاییم
و
آنگاه
به
قلمرو ناشناختهها
راه
یابیم.
اشعار
اکتاویو پاز - ترجمه احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر