باریده
باران
زمان
به چشمی غولآسا ماند
که در
آن
اندیشهوار
درآمد
و رفتیم.
رودی
از موسیقی
فرو
میریزد در خونم.
گر
بگویم جسم، پاسخ میآید: باد!
گر
بگویم خاک، پاسخ میآید: کجا؟
□
جهان
دهان باز میکند
همچون
شکوفهیی مضاعف،
غمگین
از آمدن
شادمان
از بودن در این مکان.
□
در
کانون خویش گام برمیدارم
و راه
خود را
باز
نمیتوانم یافت.
نور،
تماس
در
دستهای خود میگیرد نور
تل
سفید و بلوط سیاه را
کوره
راهی را که پیش میرود
و
درختی را که به جای میماند.
□
نور
سنگی است که تنفس میکند از رخنههای رودی
روان
در خواب شامگاهی ِ خویش.
دختری
است نور که دراز میشود
دستهی
سیاهی است که به سپیدهدمان راه میگشاید.
نور،
نسیم را در پرده ترسیم میکند
از
لحظهها پیکری زنده میآفریند
به
اتاق درمیآید و از آن میگریزد
برهنه
پای، بر لبهی تیغ.
□
چونان
زنی در آینهیی زاده میشود نور
عریان
به زیر برگهای شفاف
اسیر
ِ یکی نگاه
محو ِ
یکی اشارت.
□
نور
میوهها را لمس میکند و اشیاء بیجان را
سبویی
است که چشم از آن مینوشد روشنی را
شرارهیی
است که شعله میکشد
شمعی
است که نظاره میکند
سوختن
پروانهی مشکین بال را.
□
نور
چین پوششها را از هم میگشاید و
چینهای
بلوغ را.
چون
در اجاق بتابد زبانههایش به هیاءت سایههایی درمیآید
که از
دیوارها بالا میرود
همانند
پیچک مشتاقی.
□
نه
رهایی میبخشد نور نه دربند میکشد
نه
دادگر است نه بیدادگر.
با
دستهای نرم خویش
ساختمانهای
قرینه میسازد نور.
□
از
گذرگاه آینهها میگریزد نور و
به
نور بازمیگردد.
به
دستی ماند که خود را باز میآفریند،
و به
چشمی که خود را
در
آفریدههای خویش بازمینگرد.
□
نور،
زمان است که بر زمان بازمیتابد.
اشعار
اکتاویو پاز - ترجمه احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر