نه در هر زندانی اما
در سلولهای کوچک و پر از تنهایی عصیانگران
چنان نفسها به شماره می افتد
که قبل از بهوش آمدن تنهای زخمی و درهم کوبیده
خونهای بر زمین ریخته منعقد می شود
و چوب خشکیده ی کبریت
در ستایش پایمردی گمنامان
و در اندوه سستی بزرگان
به جای آنکه قلمی شود تا در مرکب خون گام نهد
برای لمحه ای آرامش و تسکین
آتشی می شود برای گیراندن سیگاری
و این
تکرار سرنوشت شورندگان
در زندانهای زور و زر و آسمان است تا روز پیروزی
اما
از روزنه های بی قانون پنجره ای مسدود
در حفره ای که گویی گور مکنده ی زمان است
خبر می رسد که کودکان باز به دنیا می آیند
و بازی دارا و ندار را از سر می گیرند.
اشک چشمانم را نابینا می کند
عرق سرد و مرگ آور بدنم را می پوشاند
با خودم زمزمه می کنم:
وای بر تنهایی و درد کودکی که
انسان را با شعر بفهمد
و برای تغییر کهنگی های جهان
به جای مسلسل بازی و بازی با مسلسل
ماشه ی اراده اش را
با خشم و قهر تاراج شدگان تاریخ بفشارد.
آخرش عالی بود
پاسخحذف