۱۳۹۸ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

سلام به فالوئرهای عزیزم




خیلی وقت پیش با رفیقی درباره زمین و زمان گپ می‌زدیم که بحث کشید به این عموهای سیاسی و هنری که بیست و چهار ساعته زیر پست‌های فیس‌بوک و اینستاگرام دختران جوان و در کل هر موجود مونثی در حال کامنت پراکنی هستند. یک سری آدم تشنه و مریض که آب پیدا نمی‌کنند وگرنه آیدین آغداشلو‌های قهاری هستند. بخش بزرگ این مسئله شخصی و مربوط به خودشان است اما آن قسمتش که این کارها را به بهانه‌ی "انتقال تجربه" به دیگران فرو می‌کنند دیگر یک مسئله شخصی نیست. بویش جوری بند می‌شود که انگار یکی توی این واگن‌قدیمی‌های مترو، نرسیده به ایستگاه دروازه دولت که آدمها مچاله شده‌اند توی هم، بگوزد و راننده قطار هم بخاری را روشن گذاشته باشد. از آن گوزهایی که نشود درست تشخیص داد که بادی از کسی جدا شده یا طرف واقعاً ریده‌اش است توی شلوارش. اینجور جاها هر طور بخواهید حساب کنید دیگر نمی شود گفت که فعل و انفعالات بدن یک نفر مسئله شخصی و خصوصی است. گندی که بالا می‌آید بدجوری ابعاد جمعی پیدا می‌کند وقتی یک نفر، یک جایی با یک طعنه‌ای که خیلی ظریف پنهانش کرده، از آدم بپرسد: فلانی هم همفکر شماست؟ و آدم دلش بخواهد زمین شکاف باز کند و آب بشود برود توی زمین از خجالت.

رفیقم که چند سال از من جوان‌تر بود اما خودش زخم‌خورده‌ی فعالیت‌های دانشجویی و سیاسی و از همه بدتر، روزگار بود، گفت عابد بیا یه کمی برویم دنبال خوشگذرانی! گفتم سالار ما همین الانش هم داریم عشق و حال می‌کنیم. لش کردیم جلوی پنجره و داریم کوه و مه نگاه می‌کنیم. از چیزهایی که خوانده‌ایم یا خودمان کشف کرده‌ایم با هم صحبت می‌کنیم. تازه خیارشور هم که خیلی دوست داری برایت خریده‌ام و غذا هم قرمه سبزی است با سالاد شیرازی.

رفیقم گفت: حالا خودت میدونی من چی میگم. پس فردا پیر میشیم مثل این اکبر و اصغر کارمان به اینجا می‌کشد که برویم زیر پست عسل و نسیم کامنت بگذاریم یا مثل فتوره آویزان ترانه و شراره بشیم. یا مثل اینها که دیگه ته خط هستند و همه جا کپی پیست می‌کنند «مهرتان را سپاس بانو.» بعد یک کمی فکر کرد و یک پک خیلی عمیقی زد به سیگارش و گفت: «خیلی ضایع است. خیلی بد خفتیه. ...»

بقیه بحث به خودمان مربوط است و برایتان تعریف نمی‌کنم اما نتیجه بحث این شد که با هم قرار گذاشتیم هر وقت آن یکی دید که رفیقش به این خفت و خاری افتاده، یکجا زل بزند توی چشم‌هایش و یک کشیده بخواباند بیخِ گوشش و بگوید «بقیه دارند نگاهت می‌کنند. خودت را جمع و جور کن.» حتی بحث جلوتر رفت و با هم دست دادیم و قول هفت قبضه به هم دادیم که اگر آن کشیده جواب نداد و میل و نیاز زورش بیشتر از این حرفها بود که برنامه لیسیدن ضریح در کامنت‌ها و دایرکت‌ها را تعطیل کند آن یکی مرام بپاشد، آقایی کند، رفیقی کند و با پاره آجری، چاقویی، موکت بری، سمی ، چیزی بزند کار را تمام کند که آن ته تمه آبرو و دوزار اعتباری که با توکِ منقاش از اینطرف و آنطرف جمع شده اینقدر راحت به باد نرود. گفتیم نکند آخر پیری کلاه حقارت روی سرمان باشد و دولمان دستمان و گوشی آن یکی دستمان. قول دادیم بزنیم تمامش کنیم اگر کارمان به اینجاها کشید. خیلی جدی به هم قول دادیم.

دیشب که شما خواب  بودید من خواب به چشمم نیامد. ساعت پنج و نیم صبح خوابیدم و ساعت و نه و نیم بلند شدم. این وسط هم فقط اسمش خواب بود. قبل این مثلاً خوابیدن، همان موقع که صدای غازهای باغ روبه‌رو بلند شد و من برای بار هزارم با این سوال مواجه شدم که «مگر غازها شبها نمی‌خوابند؟» _و مثل هر دفعه که به خودم قول می‌دهم فردا درباره‌اش تحقیق کنم و یادم می‌رود،_ به خودم قول دادم که بعد از اقتصاد سیاسی، تاریخ، عرفان، نجوم، ژنتیک، نوروساینس، روانکاوی، فلسفه و نهنگ شناسی برم یک عشق و حالی هم در باب غازشناسی راه بیاندازم و چه دیدی شاید کتاب کت و کلفتی هم درباره‌ی «مقدمه‌ای بر غازشناسی» نوشتم.

 آن نصف شبی یک گوشه مغزم داشت فحش آب نکشیده می‌داد به صدر تا ذیل این نظام  و خیانتی که دارد با بیخیالی درباره ویروس کرونا می‌کند و یک گوشه دیگر مغزم داشت برای چندمین بار وضعیت ایرانِ بعد از 15فروردین99 را ترسیم و تحلیل می‌کرد. منتظر بودم کتری جوش بیاید که دو لیوان چایی پشت سر هم بزنم به بدن و بعد مسواک و لالا. گوشی را برداشتم یک دورِ باطل توی تلگرام، واتس‌آپ و توئیتر زدم و رسیدم به اینستاگرام. قبل اینکه بفهمم کجا هستم چون این گوشی کمی تا مقداری مجنون است و  مثل سگ ولگرد هرکجا که خودش دوست دارد می‌رود ناگهان خودم را در فاضلاب اصلی اینستاگرام دیدم. آنجا که همه کروناها، پلنگ‌ها، قلمبه‌ها، غذاها، لاکچری‌بازی‌ها و ادا و اطوارها جمع می‌شود و میریزد به ناکجا آباد. بین یک دندان لمینتی و یک نفری که تکیه داد بود به یک ماشین ظاهراً گرانقیمت و پاهایش را با استایل خاصی باز گذاشته بود. بالای سرش یک ویدئو رقص سالسا بود و کنارش سخنرانی یک دکتری درباره کرونا  و کنارش یک آقای خارجی که از پشت محکم یک خانم خارجی را بغل کرده بود و فکر کنم داشت مثل ومپایرها خونش را می‌خورد و پائینش  یک خانم خیلی توپولی با موهای خیلی زرد که احتمالا داشت تولد رئیس اتحادیه املاکی‌ها را از طرف دست اندرکاران اتحادیه مرغ تخمی تبریک می‌گفت، و بغلش یک بشقاب غذای تزئین شده و بغلش تبلیغ سوتین بود. آن وسط، یکی را که می‌شناختم و مدتی بود که دیگر خبری ازش نبود را دیدم و بی‌هوا دستم رفت روی عکسش و دیدم آن چیزی را که نباید می‌دیدم. آدمی که زمانی شروع کرده بود به حرکت، حالا شده بود چیزی درست مثل آن چیزهایی که زمانی آنها را مسخره می‌کرد. زدم روی یکی از پست‌هایش و دیدم با یک خنده خیلی مصنوعی، اینطوری شروع کرد که : «سلام به فالوئرهای عزیزم...»
حالم به هم خورد. درجا بستم. عرق سرد نشست روی تنم. از تصور اینکه یک روزی من هم به این خفت و خاری بیافتم که به «فالوئرهای عزیزم» سلام کنم مو به تنم سیخ شد. دلم نمی‌خواهد توضیح بدم چرا. به جز حکومت که یک روزی انتقام تک تک این نوشته‌ها را خواهد گرفت و اصلاً مهم نیست، همینطوری‌‌اش هم هر کدام از دوستانم که ازدواج کرده، بچه‌دار شده، یا روز پدر را تبریک گفته یا رای مادرش تقدسی قائل بوده از دستم دلخور است و می‌خواهد سر به تنم نباشد. من که زمانی هوویِ همه‌ی همسرانِ دوستانم محسوب می‌شدم و منفور همه آنها بودم و چون از وجود من در کنار همسرانشان احساس ناامنی می‌کردند روابط دیپلماتیک و غیر دیپلماتیک ام را با تعداد زیادی از آنها قطع کرده یا کاهش داده بودم حالا دارم می‌روم در لیست سیاه همه اطرافیان. این یکی را هم بنویسم کار می‌رسد به خین و خین‌ریزی.

در کشوری که هواپیمای مسافربری اش را موشک زمین به هوا می‌زنند و مغز هر کسی را که برای خودش کسی است را میپاشند روی آسفالت خیابان و مثل آب خوردن هزار و پانصد نفر که جانشان به گلویشان رسیده است را می‌کشند و حاکمانی که هیچ چیزی به هیچ جایشان نیست دارند یک جامعه 88 میلیون نفره را با دروغ، داده‌اند زیر تیغ بیماری، دل یک سری آدم به این خوش است که به فالوئرهای عزیزشان سلام کنند. مثل اینکه در کشوری که دارد تبدیل به گورستان می‌شود دلت خوش باشد که بچه زرنگ بوده‌ای و چند بسته ماسک و چند شیشه ماده ضد عفونی گیر آورده‌ای و فکر کنی این شتر روی تو نمی‌خوابد و مرگ  فقط برای همسایه است. این دنیا بدجوری دارد همه را کوتوله می‌کند. ارباب‌هایی درست می‌کند برده‌تر از هر برده‌ای.