۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

همه چیز بچه های پائین شهر با بقیه فرق دارد حتی عاشقی شان

.

بچه های پائین شهر همه چیزشون با بچه های بالا شهر فرق داره. به دنیا اومدنشون، بزرگ شدنشون، زندگی کردنشون، ... مردنشون، هم چیزشون فرق داره. اینا رو میشه نوشت. هرکدومُ جداگونه میشه واسش یه مثنوی نوشت. یه چیزایی هست که وقتی توی زندگیت باشه برای همیشه عوضت میکنه. وقتی وسط یه جماعتی بزرگ میشی که همیشه «فکر بعدُ، بعدا می کنن» و جسارت چاشنی همه ی کاراشون حتی عشقشونه و با هیچکی رو دربایستی ندارن و به احدی باج نمیدن شاید دیگه نتونی حتی توی سیاست که «معامله»، «فریب»، «باج دادن»، «دروغ» «ترسیدن»، «عقب نشینی» و هزار جور کثافت کاری دیگه الفباشِ مثل بقیه رفتار کنی.

***

از دیشب تا حالا دارم فکر می کنم به کاری که ما رو گذاشتن وسطش. من تا حالا فکر می کردم مشکی پوشیدن بچه های محل ما و دور و بر به خاطر عشق لاطی و این حرفاست اما دیشب فهمیدم قضیه خیلی بیخ دار تر از چیزیه که فکر می کردم. مشکی پوشیدن من ربطی به این چیزایی که اینا فکر می کردن نداشت. من از رنگ مشکی خوشم میاد که می پوشم ولی اینا به غیر عزا فقط وقتی مشکی می پوشن که بخوان یه عشقُ بُکشن.

احمد می خندید به امیر و بقیه می گفت: «این ماها رو گذاشتی سر کار. مگه میشه؟ عوضی فیلمتون کرده!» ولی من واقعا نمی دونستم. مشکی پوشیدن من ربطی به عشق و عاشقی نداشت. منم یکی بودم مثل بقیه این بچه ها ولی تو کارایی که راست کار خودم بود و حال می کردم قاطی بودم و ازبعضی چیرا سر در نمی آوردم.

دیروز بعد از ظهر دیدم یه ماشین داره جلو در خونه بوق میزنه. آشنا بود. صدا بوق ماشین صابر بود. از ترس آقای سریع جست زدم جلو در. آقام گفته بود « بش بگو یه بار دیگه دم خونه بوق بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده. مگه این خونه زنگ نداره که بوق میزنه. بار اول و آخر بود بهت گفتم ها». و چپیدم تو ماشین و گفتم صابر فرار کن که آلان آقام میاد جرت میده. صابرم گازو بست به ماشین و رفتیم کوچه پشتی.

_ مرتیکه لاشی مگه نگفتم آقام گفته دیگه بوق نزن؟

_ گفت کار دارم باید برم وقت نبود زنگ بزنم.

_ وقت نبود؟ بدبخت اگه به جا من آقام درُ باز کرده بود که آلان باید میشِستی تو لگن بتادین.

_ آقات چرا حالا وسط رفیقات راست کرده واسه ما؟

_ حرف مفت نزن. بدش میاد. میگه مگه زنگ نداریم که رفیقات بوق می زنند.

_ چرا ایمان بوق میزنه هیچی بش نمیگه مگه ما بچه سر راهی ایم.

_ زر نزن ایمان موتور داره تو بوق خاور بستی رو ماشینش اگه ...

_ ولش حالا کار دارم. غروب میام دنبالت بریم سر قبرا

_ سر قبرا چه خبره؟ امروز که پنج شنبه نیست؟

_ عروسی ننمه.

_ ننت چرا شب عروسی گرفته؟ شب سر قبرا ترسناکه نمیشه عروسیُ بندازین فردا ظهر که هم روشنا باشه هم ...

_ گم شو پیاده شو میخوام برم. غروب یادت نره. میخوایم برا ممد عکس بپیچیم.

_ ها؟؟؟

_ها و دسته خر. دوباره سرت کجا گرمه می خوای بپیچونی؟ زشته شاکی میشه. ایندفه هم نیای دیگه خاکُ دادی رو رفقاتمون ها.

_ میام بابا ولی جدی قراره چیکار کنید؟

_ عکس بپیچیم. عکس. نمودی. جان من عابد دیرم شده باید برم.

_ عکس پیچوندم چی هست حالا؟

_ برو بابا خودت ُ ک...

گازو گرفت و رفت و حرفشُ نشنیدم. رفتم خونه گفتم یه چرت بزنم احتمالا طبق معمول شب خواب سرش گرده. دراز کشیدم که بخوایم این «عکس پیچیدن» رفت رو مخم. هر چی فکر کردم آخه عکس پیچیدن چه صیغه ایه هیچی دسگیرم نشد که نشد.

غروب صابر اومد دنبالم. طبق معمول امیر، ممد، ذوالفقار و احمد نشسته بودم عقب و صندلی جلو خالی بود. گفتم جان من دوباره شروع نکنید. احمد تو که گنده تری بیا بشین جلو ما راحت میشینیم عقب. گفت نه. گفتم نکمه. همیشه سر این قضیه یه ربی جرو بحث داریم. این رده بندی سنی خیلی واسه اینا مهمه و هیچ جوره حاضر نیستن ازش بگذرن. منم گفتم به جهنم همون عقب له شید. سوار شدیم و صابر گازوند طرف قبرستون.

_ صابر حالا جدی جدی عروسی ننت سر قبراست؟

_ صد بار گفتم جلو بقیه با من بی پدر شوخی ننه نکن. عوضی من تا حالا چند دفه جلو بقیه با تو شوخی ننه کردم

_ خودت ظهری گفتی به من چه

_ من تنها بودیم یه گهی خوردم تو چرا حالا جلو بقیه میگی؟

_ عجبا

_ عجب زهر مار من خوشم نمیاد جلو بقیه از این شوخیا

_ بمیر بینیم بابا

_ خودت بمیر. خونه عزت اینام ...

احمد یه دفه قاطی کرد و گفت: «خفه می شید یا دوباره بزنیم بغل؟»

صابرم قاطی کرد و گفت: « تو پرو بازی در نیار بینیم بابا. جا اون قبلیا خوب شده که دوباره زر می زنید.»

دیدیم نه صابر به هیچ صراطی مستقیم نیست. گفتم بزن بغل. صابرم نامردی نکرد دستی کشید و وسط خیابون ریختیم پائین. من و احمد و ذوالفقار این ور، صابر و امیر و ممد اون ور. کمربند کشیدیم و افتادیم به جون هم. همیشه اینقدر همُ می زدیم تا احمد خسته بشه و بشینه یه کناری سیگارشُ روشن کنه. ما هم با لباسای پاره و زخمو زیلی میرفتیم بغل دستش میشستیم سیگار می کشیدیم و دعوا تموم میشد.

هوا دیگه تاریکِ تاریک بود که رسیدیم قبرستون. ماشین بهزاد اینا مث گاو پیشونی سفید جلو در قبرستون پارک شده بود. قرار بود مجتبی،ایمان،علی، سجاد و رضا با ماشین بهزاد بیان. صابر یه بوق زد و بهزادم آتیش کرد پشت سر ما. نگهبان قبرستون یه نگاه عاقل اندر سفیه به ما کرد و شروع کرد داد زدن: «مگه سر بتون گشته. مگه آقا ننه ندارید شما. شب نرید تو قبرستون. جنی میشید...»

ماشینا رو زدیم کنار حوض قبرستون. پیاده شدیم و بچه های دوتا ماشین با هم سلام علیک کردن. شب قبرستونم عالمی داشت. ترسناک نبود ولی یه جوری بود. آدم می دونست که خبری نیست ولی همچین یه کمی ته دلش می ترسید. پشت قطعه پیرمردا که قربونش برم ظلمات بود. نمی دونم چرا هیشکی هیچی نمی گفت. همین ساکت بودن داشت یه فازای بدی می داد که صابر یه دفه گفت: عابد تو جدی نمی دونی عکس پیچوندن چیه یا ما رو اسکول کرده بودی؟ گفتم: جان صابر نمی دونم چیه اولین بارم بود میشنیدیم.

امیر بلند زد زیر خنده. قبرستون اراک کنار کوهه. همچین صدا خندش پیچید تو قبرستون که آدم می خواست بشاشه به خودش.

احمد گفت: مرض. چه مرگته مث اسب لوک خوشانس می خندی؟

امیر گفت: اینکه نمی دونه عکس پیچیدن چیه پس واسه ننه بزرگ من مشکی پوشیده؟ پُش بندش ذوالفقار و ممدم ، بهزاد و مجتبی هم زدن زیر خنده.

احمدم شروع کرد خندیدن به امیر و بقیه. می گفت: «این ماها رو گذاشتی سر کار. مگه میشه ندونه، عوضی فیلمتون کرده!»

...

***

اون شب فهمیدم ولی واقعا قبلش نمی دونستم. یه رسمی هست بین بچه های پائین شهر ما که وقتی یه عشقی با بی وفایی به هم می خوره طرفی که نارو خورده مشکی می پوشه. زمانش فرق داره. از یه ماه بوده تا هفت سال. میگن پسر اسدالله حمال تا وقتی همه موهاش سفید شده پیرن مشکیشُ در نیاورده. هر چی این مشکی پوشیدن بیشتر طول بکشه یعنی طرف خیلی عاشق بوده و زخمی که رو دلش نشسته خیلی کاری تر.

وقتی مشکی پوشیدن یکی بیشتر از یه سال طول بکشه رفیقاش واسه اینکه حال و هواش عوض بشه و زندگیش داغون نشه جمع میشن که واسش عکس بپیچن. ممکنه قبول کنه ممکنم هست دس رد بزنه به سینه رفیقاش ولی رفیق فابریکا میرن واسه عکس پیچیدن که تو عالم رفاقت طرف نتونه دستشونُ رد کنه.

رفقا شب جمع میشن سر قبر یه رفیقی یا یه عزیزی از کسی که مشکی پوشیده و شروع میکنن به گراس کشیدن. اینقدر می پیچین و می کشن که تا وقتی هیچ کس دیگه رو پای خودش نبود عکس دختری که زده زیر قول و قرارش از تو جیب طرف در میارن و ریز ریز می کنن و با علف قاطی می کنن و می پیچینش و میزارن رو لب کسی که مشکی پوشیده. بعدش رفیق فابش کبریت میکشه. اگه طرف صورتشُ آورد و جلو و روشن کرد و کام گرفت که همونجا پیرن مشکی رو از تنش میکنن و اون عشق فراموش میشه. اگه هم طرف بزنه رو دست رفیقش و آتیشُ پس بزنه که یعنی رفقات من و تو قد عشق من و اون نبوده که با آتیش تو بخواد بسوزه.

ممد اون شب آتیش صابرو پس نزد و عکسی که براش پیچیده بودن روشن کرد و شروع کرد به کام گرفتن. سجاد یه پیرن زرشکی خوش رنگ واسه ممد آورده بود. تنش کردیم و شروع کردیم آواز خوندن. اینقدر که اصلا نفهمیدیم توی اون سرما کی خوابمون برد روی سنگ قبرا.

علفی که بچه ها با خودشون آورده بودن تازه بود و هَنو ساقش باش بود. من تخمو برگُ کندم و همینجوری عشقی ساقه هر چی بود نگه داشتم. بچه ها گیر دادن که منم باید مشکی در بیارم. خودشون تو خودشون قرار گذاشتن واسه ما هم عکس بپیچن.

از وقتی اومدم خونه ساقه گراسا رو گرفتم تو مشتمُ دارم را میرم و علف تو دستمُ بو می کشم. من رو هیچی جز حق پامال شده تعصب ندارم. این رفیقا ندونسته و از همه جا بی خبر فقط به جرم رفاقت با من، انفرادی وزارت اطلاعاتم کشیدن و بر عکس ناکسایی که از ترس دیگه سلام ما رو هم علیک نگفتن موندن و احترام ما براشون روز به روز بیشتر و رفاقتمون از اون احترام هم بیشتر. عشق ما رفیق نیمه را بود و با زندان رفتن من و تهدید شدنش گذاشت رفت و ازدواج کرد و توف کرد روی ما که می دونست همه رقمه بالاخاشیم پس بزار حداقل یادش با آتیش رفیقایی که موندن و بالا و پائین روزگار حریف رفاقتشون نشد بسوزه. من از اون نارفیق هیچ یادگاری به جز دستای خودم ندارم. به خودش هم گفته بودم یه روزی شاید یادتُ، عشقتُ، جسمتُ همه چیزتُ فراموش کنم ولی چشماتُ فراموش نمی کنم. از بچگی همیشه دوست داشتم نقاشی کنم و ساز بزنم اما زندگیم جای خالی برای این دوتا نداشت و هیچ وقت نشد نقاشی کنم و بتونم ساز بزنم اما امشب حتی اگه شده انگشتام از ترس شکسته شدن نقاشی یاد بگیرن چشماشُ می کشم. چشماشُ می کشم و میدم دست بچه ها تا بچینش. اونوقت با آتیش تک تک اونایی تو زندگیم مرد تر از اونا ندیدم آتیشش میزنم.

.


۱ نظر: