تمام هستی ام را در تو فرو خواهم کرد
و با نیرویی مهار نشدنی در تو به پیش خواهم رفت
آنچنانکه زانوان خم شده ات را یارای ایستادن نباشد
و دم حبس شده در سینه ات را مجالی برای بازدمیدن
پنچه هایم را همچون عقابی در جسمت فرو خواهم کرد
و با تو به قلب آسمان پر خواهم کشید
با اغوای همچنان رفتن
سکوت و سکونت را در هم می شکنم
تمام دردهای دنیا را بر جسمت خواهم کوبید
تا درونت جاری شود
و دردهای کهنه اش را بیرون بریزد
باشد که برای لحظه ای قراری یابد بی قراری تو
اين سرخي حنجره ي ست كه از فرياد درد تركيد
پاسخحذفهمين سرخي كه بر خيال خام و چشمهاي هراسانم مي بيني
پشت دري ايستاده ام ،هيچ سلول بي قرار وجودم ياري ام نكرد به گشايش
اين سرخي را ببين
...
نگاه ات به كجا خيره شد كه نيستي...