-->
وقتی غمگینی می خندی
غم بزرگ من این است
_ که تو همیشه می خندی
***
نگاهت
تهی می کند مرا از بودن
نگاهت نمی کنم تا تهی
نشوی
_ از ته مانده های بودن
در
آغوش ات می گیرم
کوچکیات، بزرگی مرا به سخره می گیرد
لحاف سرد آسمان را به
رویت می کشم
اینجا پر از غریبه است
میان من و تو هر تار
موئی
_ دیوار یست
میان پیشانی من و تو
_ جاذبه ئیست
زمین چشم هایت زیباست
آسمان چشم هایت پُر
ستاره
قلب کهکشان ات را در
دست می گیرم
تن ات همچون رودی بی
اعتنا
_ آرام
اقیانوس چشم هایم را
نثار ات می کنم
نگاه ات همچون رودی بی
اعتنا
_ آرام
نفس هایم برای بوئیدن
ات گرداب می شود
گل-غمهای همیشه بهار
ات بی اعتنا
_خندان
_ افشان
...
تار
تار موهایت رودخانه های غم اند
_ سرازیر به دریای دور
افتاده ی تو
سلولهای تن ات آتش
فشان اند
_ ایستاده بر ثقل
زمینِ پست دیگران
خاموش _
حجم
چگالِ پُر ابهت تو
که میل به سکوت اش را
در گورهای ابدیت فریاد می کشد
و خلاء گوش های دیگران
را حتی از زوزهی بادهای
نیستی، خالی
همچون رودی بی اعتنا
_ آرام
***
دهان ات راز سر به مُهر
_ با خاک و کلوخ
_ با سنگ های سترگِ
منجمد یک فریاد
بر ریههایت آهن ماسیده
و حنجره ات زیر فشار
بی نهایتِ خاموشی
در دهلیز قلب ات مدفون
است
رود پهناور تو
همچون لشگری خسته در
یک منزل مانده به اتراق
و زمزمه گنگ یک عظمت
در عمق
همچون غرش راز آلودِ
شبح وار ترینِ گرگها
در دور دستهای تاریکی
که طنازی خمیدگی و
موازاتاش
_ بر کویر هموار _
به خواب رفتن زمان است.
آبستن انتظار ام
و کودکی که بر شکمِ گرده
ام می کشم
گوش به زنگ حادثه ی یک
آبشار
_ برای رودِ عظیمِ
آرام _
که فریاد بی صدایِ پنهانت
را
در گلوی گرفتهی فرو
ریختن
به خواندن وا می دارد
***
من
در من فریاد می کشد
نهیب می زند:
فوران کن
سنگ ها را در دهان ات
خاکستر کن
آسمان ها را با خاکستر
ات کور کن
بر زمین سبز
_سرخی آتش برویان
آنان
که نزدیکات بودند
نمی دیدندت
آنان که دور بودند
کوچک.
در چشم عقاب های بی
اعتنا تر از خود ات
زبری زمینی به صافی
عادت
و برای علفهای هرز
روئیده بر تن ات
خاکی نرم.
آتشفشان دردهایش را
یکجا فریاد می کشد
عظمت قرن ها سکوت
زندگی کوتاه ات را
یکباره خالی کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر