۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

لحظه



لحظه
کیست که از آن جا، از آن سو، بازش می‌آورد
به سان نغمه‌یی به زنده‌گی باز گشته؟
کیست که راهش می‌نماید از نُه‌توهای گوش ِ ذهن؟ ــ

به سان لحظه‌ی گم شده‌یی که باز می‌گردد و دیگر بار همان
حضوری است که خود را می‌زداید،
هجاها از دل خاک سر به در می‌کشند و
بی‌صدا آواز می‌دهند
آمین گویان در ساعت مرگ ما.

بارها در معبد مدرسه از آن‌ها سخن به میان آوردم
بی‌هیچ اعتقادی.
اکنون آن‌ها را به گوش می‌شنوم
به هیاءت صدایی برآمده بی‌استعانت از لب. ــ
صدایی که به سایش ریگ می‌ماند روانه‌ی دوردست‌ها.
ساعت‌ها در جمجمه‌ام می‌نوازد و
زمان
گرد بر گرد شب ِ من چرخی می‌زند دیگر بار.
«من نخستین آدمی نیستم بر پهنه‌ی خاک که مرگش مقدر است.»
ــ با خود این چنین نجوا می‌کنم اپیکته‌توس وار ــ
و همچنان که بر زبانش می‌رانم
جهان از هم می‌گسلد
در خونم.


اندوه من
اندوه گیل گمش است
ــ بدان هنگام که به خاک ِ بی‌شفقت بازآمد ــ.

بر گستره‌ی خاک ِ شبح‌ناک ما
هر انسانی آدم ابوالبشر است.
جهان با او آغاز می‌شود
و با او به پایان می‌رسد.
هلالینی از سنگ
میان بعد و قبل
برای لحظه‌یی که بازگشت ندارد.

«من انسان نخستینم و انسان آخرین.» ــ
و همچنان که این سخن بر زبانم می‌گذرد
لحظه
بی‌جسم و بی‌وزن
زیر پایم دهان می‌گشاید و بر فراز سرم بسته می‌شود.

و زمان ناب
همین است!

اشعار اکتاویو پاز ترجمه احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر