۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

مرگِ هستنده



در قلبم دانه ایست
- به جای مانده از خاکستر یک جنگل
در قلبم دانه ای ...
- در جستجوی ریشه ای سیراب از آب و تشنه ی خون
در قلبم دانه ای ...
- بی ریشه ایستاده چون درختی پهناور
در قلبم دانه ای ...
- در کمینِ مرگِ کینه یِ خورشید
در قلبم دانه ای ...
- روئیده با پنج شاخه- بی ریشه
در قلبم دانه ایست
...

تاریکیِ دیدگانم می زند
چشمانم تاریکی را کشته اند
تنهایی را...

در قلبم دانه ایست
- ایستاده به انتظارِ فرجام یک نبرد
...

برده گان می شورند و فاتحان، برده-سلاخانی دوباره
زنجیرهای کهن می گسلد
زنجیرهای نو تنیده می شود
دانه بی ریشه می روید
خون، ریشه می زند
شانه های درخت به آسمان سینه ام تن می زند
می زند ...
می کوبد ...
خون می تپد
با هر ضربانی، - ضربه ای
دوب-دوب، دوب-دوب
بوووم ... بوووم
درخت زانو می زند و قد راست می کند
برایِ کوبش
ضربان - ضربه
ضربان - ضربه
قفسه ی سینه ام چِرِخ، چِرِخ نفس می کشد
_ همچون احتضار بازدم در نعشی رو به موت
نه!
همچون تقلای دَم، در غریقی دوباره بازگشته _
بوم ...بوم ... بوم...
چِـــرِخ... چِــــــــرِخ ... چِــــــــــــــــرِخ...
...
و عاقبت
...دروازه
می شکند
از درون به برون
پنج شاخه – یک مشت
خون می تپد –قلب مکیده می شود
خورشید هستی را به عفونت کشیده است
مُشت، شکفته می شود
یک مشت- پنج شاخه – یک دست
چون دهان مکنده یِ کودکی
اغوا شده با شیر گندیده در پستان
کودک شیر را می فهمد یا گندیدگی را؟
...
آفرینش وحشیانه دهان می گشاید
یک مشت – پنج شاخه – یک دهان – پنج دندان
پستانِ خورشید را به دندان گاز می گیرد
دهان بر خورشید می پیچد و می پوشاند
دندان ها درونش جای می گیرد
دو دندان نیش – دو دندان بی کینه
در چشمان خورشید فرو رفته
_ دو دندان در چشم
سه دندان در شقیقه _
خیزِ شقیقه و چشم برای سبقت در مرگ
دندانها فرو رفته
فرو رفته تا بودنِ خورشید
قلب –خون
خون...قلب
خون از ریشه و از چشمها جاری
از ریشه به درون، از شکار به بیرون
خونِ آفرینش، خونِ انبار شده
...
تنِ دست بر هستی
بر بینی و دهان هستنده
نور، خفه...، نور، بی نفس...
گرمای هستی از نعش خورشید می جوشد
پستانِ خورشید همچو شیرِ درونش می گندد
                                               می افتد
خورشیدِ بی پستان
خورشیدِ اخته
چونان بُریدِشِ عدم از عدم
و پروای اخته گیِ یک زن
...
دست، می شکفد
– مشت خورشید وا می شود
دهانِ درخت پس می زند
– از هستی به جای گل، برگ می روید
برگهای کور
برگها نادیدنی
برگهای نوازیده شونده
می رقصند
می گردند
درخت می روید و می سکوتت
دستها می شِنَوند
-هستی دوباره جاری ...
دوران آلتها به پایان می رسد
نفسِ خورشید که آن، گاهِ ایستادن
سازِ هستی نفس می کشد
هستی از اکتاوِ آفرینش می فریادد
تپش می خون اد
مومیایی حقیقت در تابوت
آلت، یائسه
تن در شقیقه فرو رفته
و انسان در راه، باردار عقلِ برده
تن در تن فرو می رود، آن گاه
شُدن با شدنش می شَوَناند
و ..."شدن"...
               می شود...  

۱ نظر: