۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

شاید به خاطر ژرفای چشمان همیشه مهاجم تو...

کودکی من خیلی معمولی بود. به همراه خواهر هایم فقط زندگی کردیم و به جز گه گاهی که زمان مست بود و یک گام به جلو و دوگام عقب می رفت همه چیز مثل برق و باد گذشت و خیلی سریع بزرگ شدیم.

دلم نمی خواهد به گذشته ، فقر و تنهایی تقدسی دهم . همه چیز معمولی بود. مثل خیلی ها فقیر بودیم ، مثل خیلیها تنها و تلخی زندگی برای ما همانقدر بود که برای همه. مایه تاسف است که چیزهایی برای خاص بودن در گذشته است که تمام این معمولی بودن را به گند می کشد.

اولین خاطره ام از پدرم هنوز در یادم هست. نمی دانم چند سالم بود اما یادم هست که مادرم آمد مرا در بغلش گرفت و گفت : «آقایی داره میاد!» و این «آقایی» معادلی بود برای «پدر» ، «بابا» و ... که هنوز هم نامی است برای نامیدن موجود مذکری که نصف گناه به دنیا آمدن من بر عهده ی اوست.

مردی از در حیاط وارد شد و من که از پشت پرده ی اتاق نگاهش که کردم در یک لحظه چنان سرمایی بر بدنم نشست که با جستی به درون کمد دیواری پناه بردم و گیج بودم. تا یک ساعت فکر می کردم که این مرد اگر بابای من است چرا شبها برای خوابیدن به خانه نمی آمده؟ کجا غدا می خورده؟ لباهایش را چه کسی می شسته؟ چرا ما هیچ وقت ندیدیمش؟ چرا؟...

صدایش را می شنیدم. توی دنیای خودم بودم که مادرم پیدایم کرد و از کمد بیرونم کشید و جلوی مردی نشاند که پدرم بود. ب عجله چشمهایش را اندات توی صورت من. تا لحظه ی مرگ نگاهش را فراموش نمی کنم. چشمانش انتهایی نداشت و من هرچه با نگاه بی قید کودکانه ام در نگاهش به جلو رفتم چیزی نمی یافتم. فکر می کنم از همان روز است که انسانها را از روی نگاهشان می شناسم و کشف می کنم.

آدمهای زیادی در اتاق بودند. مردهایی همه سرد و خشک و کم حرف که فقط نگاه می کردند و از بد روزگار همه هوس کشف مرا کرده بودند و نگاه سنگینشان را انداخته بودند روی من. بعدها فهمیدم آنها که بودند و چرا فقط دو نفرشان به سن پیری رسیدند و بقیه به گلوله بسته شدند و عکسهایشان گنجینه ای شد سر به مهر از دورانی مگو که این پدر را سریعتر از هر پدری پیر کرد.

پدرم یک اسباب بازی کوچک با خودش از زندان برایم آورده بود. یک شاتل فضایی سفید و کوچک که وقتی کوک می شد و روی موزائیک رها می شد در حال حرکت درب پشتش باز می شد و یک فضانورد کوچک قرمز از آن بیرون می آمد. از مادر بزرگم که در میان آن جمع آدم بزرگها از همه سن و سالش به من نزدیکتر بود پرسیدم : «ننه معصومه این چیه؟» با سواد خودش جواب داد که : «هیلیکوبتر» و من هم اسم اولین اسباب بازی زندگیم را گذاشتم «نینی کوفتر» و شبها نینیکوفترم را محکم توی دو دستم می گرفتم که نکند مرا قال بگذارد و برود به آسمان پیش ماه.

زمان خیلی سریع گذشت و من رفتم سر کلاس اول ابتدایی در مدرسه ای در پائین شهر که 1700 نفر دانش آموزش را در کلاسهای 45 نفری جا داده بوند. معلم کلاس اولم مردی بود جا افتاده که همیشه از خط اتوی لباسهایش کیف می کردم. روز اول از همه اسم و فامیل و شغل پدر را پرسید. من که نمی دانستم شغل پدرم چیست زدم زیر گریه و بعد از آمدن به خانه فهمیدم که اجازه دارم در این زمینه هر دروغی دلم می خواهد تحویل همه بدهم. موضوع کمی پیچیده بود. انقلاب داد و بیداد مردم برای رفتن بدها و آمدن خوبها بود و کسانی مثل پدر من که هم بدها زندانیشان کرده بودند و هم خوبها ، کلاهشان پس معرکه بود. آقاهای ریشدار زیادی توی مدرسه می آمدند و از من می پرسیدند که در خانه «تفنگ» داریم یا نه یا اینکه پدرم توی خانه چه حرفهایی می زند و از این طور سوالها من هم یاد گرفته بودم وقتی سوال پیچم می کنند بزنم زیر گریه و خود را نجات دهم.

خیلی زود با «آقایی» رفیق شدم. مرا با دوچرخه ی 28 پدربزرگم می برد بیرون برای گردش. جنگ بود. شهر ما پر از کارخانه بود و همیشه آژیر می کشیدند برای رفتن زیر راه پله ها و ترس و خاموشی و صدای بمب و جیغ مادر ها و بچه ها و مقاومت برای پیروزی و فتح قدس از راه کربلا. از وقتی «آقایی» آمده بود کم کم همه چیز داشت خوبتر می شد. روی تنه ی دوچرخه می نشستم و بستی لیس می زدم و وقتی صدای کر کننده ی توپهای ضد هوایی از همه طرف بلند می شد و هواپیماهای عراقی روی سرمان ویراژ می دادند و من می ترسیدم پدرم با خنده می گفت: «نترس خبری نیست. این دنیا جاهای بدتر از این هم دارد!» و دوچرخه سواری ادامه پیدا می کرد.

باز هم زمان تند تند گذشت و من توی یکی از تابستانهای افتضاح کودکی ام بودم. مدرسه تعطیل بود و هنوز قدم نمی رسید سوار دوچرخه ی پدرم شوم. بچه های محل سوار دوچرخه هاشان می شدند و می رفتند و من تنها راه پر کردن اوقات فراغتم پناه بردن به کتابخانه ی پدرم بود. کتاب داستان توی کتابها پیدا نمی شد.هر چه بود از چیزهایی بود که من نمی فهمیدم و خوشم نمی آمد اما کتابهای بود با جلد سبز رنگ که تویش داستانهایی بود از جایی به اسم الجزایر که همیشه شبها برای آدمهایش گریه می کردم.

زمان چقدر سریع می گذرد. بعضی اوقات به آدمهایی که توی زندگیم بوده اند فکر می کنم. به آنها که دیدمشان و آنهایی که ندیدمشان. به همه حتی لبو فروشهای دوره گرد که شاید یکبار بیشتر سر راه هم سبز نشدیم. به تک تک معلمهایم ، بچه محلها ، مغزه دارها ، به تمام کسانی که ازشان کتک خوردم و بهشان کتک زدم ، به تمام کسانی که عکسهایشان را توی قبرستان بالای قبرهاشان دیده ام ، به صاحبان قبرهای بتونی بی نام و نشان در کوه های اطراف اراک، همکلاسیها ، دوستان و دشمنان ، به زندانبانها، به انقلاب و انقلابیون حرفه ای، به عکسها، به تاریخ، به قهرمانانش و به آدمهای معمولی. این دنیا چقدر بی انصاف و پست است.

دیگر زیاد توی چشم آدمها نگاه نمی کنم. دلم نمی خواد راجع به کسی با قلبم قضاوت کنم. حداقل نه درباره ی هر کسی. دلم نمی خواد به چیزی دل ببندم چون دوباره زمان شتاب می گیرد و همه چیز پشت سرش جا می ماند و من همیشه نفر اول لیست جامانده ها هستم. زمان که وحشی می شود دیگر رام کردنش به این راحتی ها نیست. شاید حالم خوب نیست اما این روزها زمان به طرز اسرار آمیزی خودش دوباره آرام گرفته. نمی دانم چه خبر شده ولی می دانم همه چیز از یک شب شروع شد. از شبی که در چشمهای یک مبارز کوچک نگاه کردم و از او خواستم چشمانش را ببند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر