۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

نگاه تو

سر از شرم فرو افتاده ی من

مانع از صحبت با توست که جان می دهمت

تو چه مغرور نگاه می کنی از آن بالا

راحت و لخت و رها

و خیالت هم نیست

که به شلاق نگاهت داری

از تن خسته ی من جان به برون می آری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر