۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

کاغذهای سیمانی





تک قطره های اشک از پی دردی شدید

به جای غلطیدن بر روی گونه ها

بر سینه می چکد

و نفسها به شماره می افتد

با صدایی خفه شده در خون و درد با خود زمزمه می کنی:

انسانها شکسته می شوند

اما آرمانها هرگز

هرگز!

***

در شبهای ساکت و سرد

در تنگی سلولی کوچک

نجوایِ انسانیِ هدفی در دسترس

تو را تا فراسوی درد و خستگی می برد

و ناگهان

دستهای بسته

استخوانهای خرد شده

گل زخمهای گرم و سوزنده

تو را به مقاومت می خوانند

بی آنکه خود بدانی

شانه به شانه ی اراده هایی آتشین می ایستی.

و چون انسانی از تبار قهرمانان گمنام

حماسه ی خاموشت را رقم می زنی.

دیوارهای سیمانی سلول تو

باز هم رازدار اسطوره ای می شوند

که هرگز کلمه ای از آن

بر سینه ی کاغذی حک نمی شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر