۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

رفیق

.

خشم تو از اوین

از اسارت و شکنجه

از ریش و انگشتر و شکمهای فربه

و انتظار آزادی یک رفیق

قلب کوچکت را آزرد

چشمان تو

به ژرفای تکه های گمنام اقیانوس

از قهری سوزان می درخشید

مشتهایت را گره کردی

به بازوانم کوفتی

باز هم

باز هم

و باز هم

پی در پی

نرم و فروتنانه

تو آرام و من بی قرار

در خودمان فرو رفتیم

و من که حرفی برای گفتن نداشتم

آتش فندک را پیش کشیدم

و این شاید تنها حرفی بود که می شد با آن خاموش ماند

نگاهمان لحظه ای در هم پیچید

چشمان تو با عجله به دیوارهای سیمانی زندان پناه برد

و سر من

از سنگینی حسی غریب

فرو افتاد.

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر