۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

مرگِ گسستگی


زبان غریبه گی انسان است با انسان

انسان با هستی

به آتشفشان حسادت می کنم

کلمات را در خود به آتش می کشد

بی هیچ کلامی به هستی می نگرد

و سکوت را گه که می شکند

_همه ی کلامش را یکجا بیرون می ریزد

سکوت را که می شکند

_خاکستر عظیم کلامش چشمها را کور می کند

با کلام کداخته هرچه را که می خواهند روی زمین می رقصد

سکوت را که می شکند

هراس می آید

و انسان بی اختیار "هراس" را به آغوش می کشد

...

آبستن پتک ام

با آهنگ آینه ها می گردم

ریه هایم پر است از گردباد و اژدها

_ و دنیاها یشان

خون قلم و نویسنده هرگز به هم نخواهد آمیخت

جوهر با هر آب دهانی از قامت هستی شُسته می شود

گدازه، گدازه است

گدازه تا وقتی که می رود گدازه است.

زبانم را از ته می بُرم

در دهانم پیانویی می سازم

_از برف

_از دریا

سیم هایش را به تارهای حنجره ام گره می زنم

روی انگشتانم بلند می شوم

و حتی با آهنگ میرایِ یک نسیم

بادپا تر از هر بادی می رقصم

برهنه و بی ترس

تا مثل بوسه های آب سرد و فراوان

هستی پوستم را دانه دانه کند

دانه ها را با موهای مشکی روئیده بر اندامم به هم می بافم

از پوستم توری می سازم

تمام جهان ها را به خود می کِشم

تا در تنهایی ساحلی یخ زده

دیوارهای واقعیت را با آجرهای زمان بالا ببرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر