۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

... شدم


به چشمان مهاجم تو

گوش سپرده ام

_ در قاب زیبای گیسوانت _.

دستانِ خیسِ ابروانت

قلب برهنه ام را می سوزاند.

دستم را بَر، مُچِ دستان ات می پیچم

خودم را به دستانت می آویزم

در برابر هستی سر فرو می آورم

...

در غروبِ مرگ

بر دیوار،

سایه ای خنجری در قلبش فرو کرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر