۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

تو!


روزهایم همه دلتنگی

شبها بغض و سکوت

آسمانم یک رنگ

نفس عادت گاه گاهی در گلو می شکند

راضیم حرفی نیست

هر چه باشد تنهایی سهم من است.

پشت این ابر سیاه

سهمی از مهتاب از آن من است.

ماه من خلوت این شبها را می بینی؟

درد آرامش را از درد زمان می چینی؟

سهم من از تو کم یا بسیار

عطش احساسم را می فهمی؟

تو خودت می دانی

که نیاز من و تو

از نظر بازی یک عشق تهیست

بارها فهمیدیم

من و تو یک تکه ز هم

لذت ناب فرا رفتن از یک رابطه ایم

مرمر جسم تو با هر که بخواهد باشد

خنده ات سهم من است

پنجه ی هر کس در خرمن گیسوی تو باشد، باشد

عطر تو سهم من است

داغ لبهایت بر لب هر که بخواهد باشد

خلا زندگیت همجنس من است

من به خود می گویم:

در میان در و دیوار فرو رفته به هم

خسته و تنها در شهر پر از قفل و کلید

زیر قانون خدا و زر و زور

یادی از من در ذهنت سهم من است

چشم من در زندان

پر و بالی دارد

که بدانی یا نه

همچو سایه با خواب تو پرواز کنان

تا فراسوی خدا بال زنان می رقصد

کاش می شد تا بار دیگر

رنگ سحر انگیز چشمانت را می دیدم

کاش اگر نوبت من شد به سر دار روم

مهربانی باز هم از قلبت بر سینه ی من مشت زند

تو نمی دانی اما شعرم

کوره راهی پرت است

که بدانی یا نه

تا رسیدن به تو همچون ماری

در میان شن داغ

قلب صحرای جنون را می ساید.

زندان مرکزی اراک

25/7/87

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر