۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

عشق من


وقتی که نماینده ی عدالت در پشت میز قضا

_ دست در دست رذالت و ظلم _

قهقه های مستانه سر دادند

نوبت طعنه و توهین بیدادگری نشسته بر نگین قدرت رسید

نفرین هزار باره ی آزادگی بر بغض سکوتم سنگینی کرد

«سحو قلم»، «لطف»،«کمک»

و «نفهمیدن»

نفهمیدن من!؟!

وای بر اسیر دست و پا بسته ای که من بودم.

چه فرقیست در مردن و زیستن بی باکان؟

مگر نه آنکه «هر که دست از جان بشوید، هرچه می خواهد بگوید»؟

زبان برنده ی ما بر آسایشمان زخم می زند

اما ما که هنوز دست از جان نشسته ایم

وای بر روزی که دستها بر قبضه های قهر نشیند

و قلم به جای مرکب با خون سیراب شود.

می دانی قاضی القضات

هنگامی که نمک سپید دندان نیشت

بر زخم کاری حقارت نشستن در مقابل تو پاشیده شد

دستانم تشنه ی آن بود

که خش خشک سایش کارد بر استخوان سینه ات را بشنود

برجستگی های مشت گره کرده ام دردی را جستجو می کرد

که ار استخوانهای صورتت تا مغز آنها جاری شود

عرق سرد تردید مرا

مرهمی جز گرمای خون تو نبود

این بار گذشت

این بار تردیدی بود

این بار پیش از آنکه به خود آیم رفته بودی

اما بدان:

از آن هنگام که آزادی پر کشید

مرا دیگر مادری نیست

مرا دیگر پدری نیست

رویایی نیست

آینده ای نیست

زمان برای من با مرگ تو به انتها می رسد

عشقم را فراموش کرده ام

تا رویای خوشبختی من در آخرین دم تو محقق شود

تا با جسم نیمه گرم تو عشقباری کنم

تا از لبان برای همیشه خاموش شده ی تو بوسه برگیرم

تا نوازش انگشتان سرد و بی حرکت تو را بر صورت خود احساس کنم

من تحقق این رویا را حس کرده ام

انتظارت را می کشم بیدادگر

انتظارت را می کشم عشق من!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر