۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

دادا !

.

اینجا خاموشیه و همه نئشه می کنن

من به یاد دادایی که رفته گریه می کنم

اینجا موسیقی یه ممنوعست یه جرمه

من ولی صدای شاهین تو خیالم زمزمه می کنم

غم اون دادائیه که بنگی شد و مرد

غم من دادائیه که ننگ جماعت اونو برد

دادای من هنوز واسه خودش کسیه

اگه رفت به خاطر نامردی بود نه بنگ و شیره

اگه دادای اون با سی جی تک چرخ می کشید

دادای من با چهار هزار تا اعلامیه لایی می کشید

درد رفتن داداها یه جنسه یه شکله

رفتن دادای من برام مثله مرگه

از بچگی به ما گفتن گریه کار مرد نی

بغضمون تو گلو شکست تا فکر کنیم که مردیم

اما وقتی زیر شکنجه خون و گریه قاطی شد

یا وقتی تو بغل دادامون چشامون خیس شد

حیرون شدیم که ماها باختیم و زنا بردن

مردی و مردونگی اینجوری سیری چند

چه حسی داشت گریه تو بغلت دادا

کجا رفتی برگرد نترس از نامردا

من ندیدم ولی شنیدم که بردنت

تنها نگهت داشتن و تا حد مرگ زدنت

شنیدم نبریدی تا یه بریده بروندت

شنیدم که تحقیرت کردن ولی نشکست غرورت

سعید شنیدم تو هم به یاد عشقت گریه کردی

حالا دیگه مساوی شدیم نخند به ما لوطی

رفتی و گفتی سراغت نگیریم

ما هم گفتیم چشم دادامونه هیچی نگفتیم

ولی دیگه وقتی نیست باید برگردی

اینجا همه یا اسیر اسمن یا بریدن کسی نیست

دادا می دونی از تنهایی باکمون نیست

خط شکنا همیشه تنهان این یه انتخابه ترسی نیست

می تونم بفهمم چرا رفتی و خسته ای

ولی بدون دادا که ما هم نبریدیم. اسیریم

نه منتی هست تو رفتن و موندنمون

نه توقع و حساب و کتابی که به تو بگیم بمون

دادا بدون که اینجا زندونه، من اسیرم

تو جایی که نامردا ادعای مردی می کنن

منطق اینجا منطق مشت و تیزیه

حق همون نگهبانیه که پشت دوربینه

اینجا حماقت فضیلته، خوشبختی تو کراک و دواست

به کسی که کتاب دستشه میگن بچه کونی،زیکو، عبدالله

می دونی اگه نخوای با مواد بزرگ بشی

یا زدن ضعیف تر از خودت و زورگویی و لودگی

باید برای گرفتن حق جمعی بلند بشی

که می دونی همشون تنها میزارن و میفروشنت

چه حسی داره که سینه سپر کنی و جم نخوری

وسط مامورایی که اینقدر می زننت تا له بشی

رفتن به قرنطینه و سلول و بند چهار

اونم به جرم نکرده و خونی و لت و پار

سیگار همیشه ممنوع و چراغا همیشه روشن

اجازه گرفتن واسه دستشویی و حموم قدغن

موهات از ته می زنن و پابندت می کنن

با شلاق چهار نفری می زنن و کبودت می کنن

ترس از اینکه یه مزدور با تیزی بزنتت

نوشتهات بدزدن و سر کار بزارنت

دادا اینجا قاضیا مستقلن و ترسو

بهشون حکم می کنن و حکم میدن بهمون

هر کس واسه خودش اینجا قانونه و حرفش حکمه

من نمی دونم اینجا کی رئیسه و به ساز کی باید رقصید

دادا تو قلبت زخمیه و بی اعتمادی

زیر فشار وثیقه ای گیجی سردرگمی

می ترسی از آینده ای که رمقت می گیره

فردایی که دم به دم میرسه و می خورتت

دادا خیلی وقته به فردا فکر نمی کنم

به قلب دریا زدم و به ساخل نگاه نمی کنم

وقتی هدفی به خون کشیده میشه

تو شب مثل یه ستاره یه نور امید میشه

وقتی تو دنیای ما آزادی آرزو شده

برابری یه قصه است و افسانه شده

وقتی می دونی که آزادی و برابری

پرچمی بود که دزدین و به لجن کشیدنش

ساکت باشی می گن یه بریدست که ترسیده

یه ترسو که جا زده و مترسکی که پکیده

دادا هیچکس نمی گه که اینام آدمن

حق دارن خسته بشن و بخوان زندگی کنن

دادا یا باید بریم و گم بشیم

یا مثل یه قهرمان بجنگیم و فنا بشیم

ما یه سربازیم و مافوقمون شعورمونه

موسیقی صدای تفنگه، مرکب خونمونه

ما یه نقاشیم و طرحمون به جای بوم

یه بوسه ی سرخه که میشینه رو تن خیابون

قصه دادای شاهین قصه مرگ و مواده

قصه من و دادام به تندیه جنونه

قصه ما یه شعر نیمه تمومه

شعری که اوجش بین مردمه تو خیابونه

قصه ی عقل و فتوای عشق و جنونش

که انسان و پیروزی انتهای اونه

هدفی که ما داریم واسش می جنگیم

بی نیاز از بودن ما و ادعامونه

.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر