۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

بابونه


در سراب سرب و سرما

راز بابونه ها را چه کسی می داند جز من؟

از تلخیهایم چه کسی آگاه است جز تو؟

زندگی بی من و با تو جریان دارد

این روزها در تمام کنجهای و گوشه های تنهایی

بوی راز و سرگردانی پیچیده است

بوی بابونه پیچیده است

با خودم می گویم:

ای کاش پای دویدن بودم برای رفیقی عصا به دست

ای کاش هوای تازه ای بودم و جانی دوباره

برای ریه هایی بی رمق

ای کاش هرگز برای تو نبودم

شبها با رویاها گره خورده اند

بطالت با سیگار گره خورده است

رفاقت این جمع تا خون ریشه دوانده است

و هرگز روزها شمرده نمی شوند

راز بزرگ من این است

که زمان را به بند کشیده امو زندگی را به بوی بابونه ها باخته ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر