دیریست
مردهام من و دستی نیست،
تا
پلکهای باز مرا ببندد،
بگذاردم
به سینهکش تابوت،
بر
های و هوی پیشترم خندد.
هر
کس که او کلون دهانم بود؛
حرف
مرا برای رقیبان برد.
از
پیش من پرنده شد و پر زد،
نام
مرا به خاطر خود نسپرد.
هر
سو که آب بود دویدم؛ لیک ...
بگریخت
آب و آبله زد پایم.
یک
آشنا نبود که بگذارد؛
لب
را بروی بالش لبهایم.
در
لابلای پنجۀ عمر من،
مردی
دچار جستوجوی خود بود.
روزی
پناه برد به یک آغوش،
بر
درد خویش، دردی دگر افزود!
آن
سردخانه گشت مرا، اینک،
این
مرد پیکریست که بیجان است.
دیریست
مردهام من و دستی نیست،
این
نغمه نیز؛ تق تق دندان است!
اسماعیل
شاهرودی
– تهران1333
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر