پیش
از این سایهای نداشتم
پنهان
از چشمت یاد گرفتهام که مثل تو سایهای داشته باشم
در هر
غروبی سایهام چونان صدایت،
می روید
بر سنگفرش پیادهرو ها
آسفالت
خیابانهای شلوغ و کوچه های یتیم
راه
های کوهستان
پاهایم
به درازنای رنجها بلند میشوند
دستانم
به قامت تمانا کشیده میشوند
سرم
میرود
میرود
می رود
دور
میشود
دور
تر میشود
میترسم
دلم
آشوب میشود
می خواهم
فریاد بکشم:
بس است.
خاموشش
کنید
تمامش
کنید
میخواهم
سرم در در کنار سرش باشد
همسرم
باشد
نور
و تاریکی لجاجت میکنند
همه
چیز کش میآید
سرم
دورتر میشود
دلم
میخواهد بنشینم
اگر
نشد سینه خیز شوم
سرم
را در کنارت نگه دارم
سایهام را
روحم را
جهانم را
در تناسب
با تو نگه دارم
نمیشود؛
جنون
میگیرم
گرگ
درونم دندان نشان میدهد
چنگالهایش
را باز میکند
هنجره
ام میغرّد از خشم و از اضطراب
عاقبت
سایه سرت به سینهام میرسد
روی
قلبم میماند
میماند
میماند
و هرچه
سرم دورتر میشود
باز
میماند
میماند
میماند
سایهات
خم میشود
سرش
را بر سینهام میگذارد
گوشش
را بر قلبم میچسباند
«زادهی
اضطراب جهان» چون کودکی آرام میگیرد
و دلش
میخواهد تمام راهها تا ابدیت کش بیایند.
پائیز 97
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر