سال 86 یه روز با ناصر نظری، رضا استاد و حسن غضنفری نشسته بودیم توی هواخوری بند شلم بازی می کردیم. پاسورها با مقوای بکس سیگار درست شده بود. دیگه آخر عمر ورق ها بود. باید یه دست جدید می ساختیم. ناصر نظری تک دل رو خم کرد و کوبید زمین و گفت:
_ آخ یعنی میشه یه روز بیرون زندان با یه دست ورق واقعی یه دست شلم بزنیم دور هم؟
جمعه عصری زنگ زد:
_ چطوری داش عابد؟ اولین ساعت آزادیمه داداش. کجا ببینمت؟
...
عابد گرامی
پاسخحذفآغاز وب لاگ جدیدت را تبریک می گویم