۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

اعتراف




هر کتابی که می خونم یک وجب از زمین فاصله می گیرم. فقط و فقط برای اینکه بهتر ببینم و بفهمم اقیانوس ندانسته هام چقدر وسیع و بی کرانه است. 

از هفته پیش از نیمه یک کتاب با کتاب دیگری آشنا شدم که خواندن مقدمه کتاب اول عرق شرم روی پیشونیم نشوند. روزی 150 صفحه خواندم و خلاصه برداری کردم تا از برنامه کتاب قبلی عقب نمانم. فاجعه است. به کجا باید رسید؟ در فرصت محدود باید به کجاها سر زد؟ کدام یکی ها را باید خواند؟

همیشه دوستانی که برای من در مقام استاد و راهنما بودند می گفتند: کسی که بیشتر مطالعه می کنه کمتر حرف می زنه. اوایل فکر می کردم این یک نوع ژست فروتنانه است، بعد نظرم عوض شد و فکر کردم به خاطر حقارت از نادانسته هاست اما حالا مطمئنم که مسئله لذت در میونه. لذت آگاه شدن به مسئله ای خیلی از لذت بازنشر دادن یک دانسته، ارضاکننده تر و جذاب تره. حس خیلی عمیق تریه...

اون لبخند کوچولوی جاهائی که تصویر کلی پازل نقش می گیره، مخصوصا اون خنده کوچیک صفحه آخر...اون درنگ موقع خوابوندن جلد روی صفحه آخر یا حتی وقتی محکم می بندی و پرتش می کنی کنار و چشمات رو می بندی...

کتاب وسطی جاه طلبی در کسب لذت بود. سادیسم و خودآزاری بود. لازم نبود اما یه در دیگه درست شد به یک سرزمین دیگه که بهتر بود باز نشه. عمد بود که تلاش داشتم اتفاق جلوه کنه... لعنتی چی میشه راجع به این نوشت؟ چی میشه راجع بهش گفت؟ اون انکار خود به اندازه وسعت نخوانده ها و نفهمیده هانیست، فروتنی نیست، اعلام دوئل با خودِ. تضمین جاری بودن لذت. معتاد کردن خود... فخر به زمان فروختن... همیناست. مطمئنم اینجوریه




و اون برگشتن های با دلیل یا بی دلیل. برای انجام هیج رسالتی نیست. برای خرد کردن و به دور انداختنه. عقل را به زیر یوغ احساس و احساس را به زیر یوغ عقل بردنه. دیگه دوئل نیست. یه جنگه و بزرگترین جنگ، جنگیدن برای تغییره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر