۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

آزادی

از زمین و زمان برف می بارد

حصار های زنگ زده ی دیوار ها زیر حجابی از برف با آسمان و زمین یکی شده اند.
 و من می دانم که دیوانه شده ام

همه ی سیم های خار دار گل کرده اند
و من می دانم که دیوانه شده ام
شرق و غرب
شمال و جنوب
آسمان و زمین
در و دیوار و پنجره و میله و برج و موهای من و زندان بانم
سفید شده ایم
و صدای سلام ِ پر طمطراق ِ زمین به تک تکِ گام هایم
منِ دیوانه را
دیوانه تر می کند


در دالانی میان ِ دو ابدیت
در راهی سر پوشیده از ابدیت و ابدیت
درختان ِ آهنین ِ شاخه در هم تنیده
با تاج ِ شاهانه ی سفیدشان
با شاخ و برگ سفیدشان
با تنه های دیوار وارِ سفیدشان
در من
که میانِ  ابدیت ِ دو ابدیت ایستاده ام
فریاد می کنند:
تو دیوانه شده ای
تو دیوانه تر شده ای
و من می دانم
کسی هست که از من ِ دیوانه
دیوانه تر شده است.


سیم های خار دار گل داده اند حسن بابا!
و گرده های سپید ِ گل هاشان
آسمان و زمین را پوشانده است
به تو قول داده بودند وقتی سیم های خار دار شکوفه دادند
آزادت کنند
و حالا شکوفه که هیچ
خار های فولادی گلستان شده اند
و میله ها و حصار ها ریشه کرده اند
اما اسارت ِ تو را
سال هاست که پایانی نیست.


وقتی که در بسترِ پاکی خوابیده بودی
تنها هزیانت این بود:
"آزادی،
         آزادی،
                 آزادی"

و من بغض می کردم
و به یاد چیز هایی می افتادم
که نباید می افتادم...


هنوز که هنوز است
عشق است
کام کام ِ سیگار هایی که در حظورِ تو آتش می زنم
و زهر می شود
یک یک ِ عشق هایم
با هر ته سیگارِ تو
که می اندازی می گویی:

"آی ...
          آزادی
                   آزادی"

و من بغض می کنم
و به یاد ِ چیز هایی می افتم
که نباید بیافتم...


سیم های خار دار گل داده اند حسن بابا!
وقتی به تو گفتم:
"بابا! سیم های خار دار!!!"
تو لبخند زدی و گفتی:
"آه...
       آزادی،
               آزادی"
سرت را پایین انداختی
و من در خلاءِ دیوارِ معلق ِ برف ها و دیوارِ مرده ی زندان
زیرِ سنگینی لبخند ِ تو خفه شدم
و مثل وقتی که دختری نیم هم خون و نیم معشوق را چنان به سینه فشردم
-که خودم را
که تمام ناشناخته هایم را-
نفس ِ وحشی ِ هراسان از اسارتم
با مشت به جان ِ گنبد ِ سینه ام افتاد
می خواستم بگویم:
"آه..."
اما تو باز هم گفتی:
"آزادی"
و بغض و خفقان ِ مرا با هم شکستی.

دکمه های لباسم را باز کردم
با سینه ام لبان ِ سرما را بلعیدم
دستان ِ برهنه ام را در برف فرو کردم
مشت کردم و قالب ِ برفی مشت های گره کرده ام را بر حریق ِ حصارها وشکوفه ها کوبیدم
گل های آن گلستان را تک تک شکستم تا انتقامت را بگیرم
و من که هرگز گریه ِ تو را ندیده ام
برای تو گریستم
برای تو که حتا وقتی پسر ِ زابلی را آزاد کردند
چشم هایت روی شانه های ِ آزادی دل دل کردند
اما گریه، نه!
و فقط صدایت
که به اندازه ی سیزده سال و هفت ماه حبس ِدر تبعید سنگین بود
غرید:
"تو آزادی پسر،
                   آزادی!"


سیم های خار دار گل کرده اند حسن بابا!
و تو هنوز بی ملاقات
بی مرخصی
بی تاریخ ِ آزادی
حبس می کشی
وهر بار که در قماری سنگین
آس ِرقیبت را می بُری
برگه و صدایت را با هم بر زمین می کوبی و می گویی:
                                                                      "آزادی"
و "شین ِ" چسبنده و "یا"ی ِ چسبنده تر از "شین" ات
مرا به یاد ِچیز هایی می اندازد
که نباید بیاندازد...


سیم های خاردار گل داده اند حسن بابا!
و "نه" گفتن هنوز
برای لوتی زندان عار است
از انگشتر و ساعت
تا پیراهن و شلوار
همه را به هر نگاه ِخواهانی می بخشی
و من هر بار که دستان و تنت را برهنه می بینم
جنون می گیرم
و زیر لب زمزمه میکنم:
"تُف به تو آزادی،
تُف به تو آزادی"

 سیم های خاردار دوباره گل کرده اند حسن بابا!
و دیوار ها چنان در پناه ِ مه پنهان شده اند
که جز شبحی دور از عظمت ِ کهنه دژ عذاب
خلاءِ چشم ها را چیزی نمی شکند
جز تنی نیمه برهنه میان برف
که با دانه های سپیدِ زمان
سنگسار می شود
جز مردی برهنه
روییده بر زمین ِ یخ زده
که با چکیدن هر سنگی از آسمان
دیوانه می شود
با هر نجوای "آزادی" ِ تو
دیوانه تر می شود.

***


زمستان 89
زندان مرکزی اراک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر