۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

پایان


« تو نمی دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه یِ یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست!
تو نمی دانی نگاهِ بی مژه یِ محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می شود
چه دریائی ست!
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
»
***
دیروز برای اولین بار شاملو خواندم
و شعر که نه
آرزوی شاعری برای همیشه در من خشکید
5 خط، 58 کلمه،11 شکست
و نقطه ی پایان در انتهای حکمی عادلانه
کلماتی که من به هم می بافم شعر نیست
کلمه در زیر قلم من رام نیست
قافیه ام انسان نیست
شیرازه ی دفترم از خون نیست
شعر من یک سره خودِ زندگی نیست.
هر اسلحه قلبی دارد
قلبی همچون چشمان مار
که وقتی دشمنت را نگاه می کنی تو را نگاه می کند
می خواهم انگشت اشاره ام آزاد باشد
قلمم را زمین می گذارم
می خواهم انگشت اشاره ام را در قلب اسلحه ام فرو کنم.
هر دو دستم را روی کوره ی خیالم گذاشته ام
سردِ سرد است
کلمات یخ زده را نمی توان به هم زنجیر کرد
کلمات یخ زده چون پولاد سرد نا مطیع اند
واقعیت را باید یک جرعه سرکشید
از بهمن هزار و سیصد و بیست و نه شعر به پایان رسیده است
و اکنون که دیگر شعر نیست
برای بیان حقیقت تنها مرا تفنگی می باید.

***
پی نوشت1: جمالاتی که از من در بالا آمده است شعر نیست.
پی نوشت2: تمام مزخرفاتی که تا قبل از این نوشته ام و توهم این را داشته ام که شعر اند نثر های ساده ی بی رمقی بیش نیستند.
پی نوشت3: ماهی و جواد دو تن از بزرگترین جانیان این قرن اند.
پی نوشت4: حالم گرفته است.

۳ نظر:

  1. با حضور چون تویی می شود شعر نوشت
    قلم را با نگاه تو می شود تیز کرد
    هر زمانه ی شاعر خودش را می خواهد جانم
    گام بردار
    آغوش جنون همیشه باز است

    پاسخحذف
  2. به اعتراف گونه اي ماننده بود جناب تپانچه.كلي لذت مي بم از اعترافات آدم ها -خودم آدم هايي مث شما كه نماد فرزاد كمانگر كوچك شده است.آره در برابر شعر آدمي مث شاملو همين حس هم به آدم دست ميده خزعبلات نثر بي جا و نا سليس و......

    پاسخحذف
  3. چرا ؟؟؟ من تنهایی آره ..اما جواد چرا ؟؟
    همه چی زیر سر شاملوست.

    پاسخحذف