به محمد زهری
در
ابتدا
چیزی
به نام باکرهگی بود
پس
((بانگ
بلند و دلکش ناقوس!))
آنگاه
مرد
مرد
شد
و
زن
زن
ماند.
و
بعد...
((
نانجیب))ترین دست
یک
پنجره لبالب مهتاب باز کرد
در
روبهروی پنجرهای ناشناخته.
آری!
او.
آن گداخته. ترسیم کرده بود
طرح
زنی به پنجرهی باز روبهرو:
اما
ما
((پرونده
ساز))های تماشا.
خوبیم
خوب
خوب
خوب!
زیرا
هم
پشت بر ((خرابی)) دیوار کردهایم.
هم
روزگار را
بیدار))
کردهایم!
اسماعیل
شاهرودی
تهران
–
5 / 1347
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر