۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

دستانم می لرزد؛ من به خواب احتیاج دارم



دیشب قبل از خواب و در میان سر و کله زدن با یک کتاب در حوزه اقتصاد سیاسی، یک رمان به دست گرفتم و شروع به خواندن کردم. عقاید یک دلقک، نوشته هاینریش بُل. ساعت را دقیقا به یاد دارم؛ دوازده و سی و چهار دقیقه و هژده ثانیه یا به عبارتی ساعت سی و چهار دقیقه و هژده ثانیه بامداد جمعه کتاب را به دست گرفتم و حالا ساعت سه و چهل و شش دقیقه و پانزده ثانیه روز شنبه است. این کتاب مرا با خودش برد. سابقه داشته که تا دور روز پای یک کتاب اقتصاد سیاسی، تاریخ یا فلسفه بیدار بمانم و مشغول باشم اما رمان؟ کاپیتال فرق داشت، گروندریسه فرق داشت؛ حساب آنها سوا بود اما حتی یادم نمی آید آن اوایل که شیرجه زده بودم وسط رمان های کلاسیک اینطور مشغول کتابی شده ام یا نه؟ وقتی برادران کارامازوف و پشت بند ایلیاد و اودیسه خواندم و  برای رفع خستگی مشت خدا می خواندم. نمی دانم شاید ولی یک دهه بود با رمان سر و کله نمی زدم. البته به جز چند ماه پیش که درگیر جزء از کل شدم.
 بعد از کمی بیشتر از یک روز توقف زمان، دلم می خواهد چیزهای زیادی را بگویم؛ چیزهایی که در حین خواندن این کتاب یادم افتاد یا به ذهنم خطور کرد؛ اما من هرگز این چیزها را اینگونه برای کسی تعریف نخواهم کرد. رازها و اسرارم را تکه تکه کرده‌ام و هر کدام را نزد کسی به امانت گذاشته ام. کسانی اکثرا غریبه در لحظاتی که بدون آنکه بخواهم پیش آمده است. نمی دانم کدامشان تکه های زندگی مرا فراموش کرده اند و کدامشان به یاد دارند. نمی دانم آنها که هنوز چیزی در یادشان مانده است دقیقا چه چیزی را و به چه شکلی به یاد دارند. نمی دانم چه چیزی برای کدامشان مهم بوده. هیچ چیز نمی دانم و برایم مهم هم نیست که بدانم بعد از مرگم چه اتفاقی خواهد افتاد. از وقتی شروع به سراغ آشنایی با مقدمات کیهان شناسی و فیزیک رفته ام چیزهای درونم تغییر کرده است. هر مفهومی که در ذهنم با زمان گرده خورده بود حالا دیگر برایم مسخره و ابلهانه جلوه می کند. آرام ام. بیش از حد آرام ام و م یدانم که برای این آرامش در حال پرداخت هزینه بسیار سنگینی هستیم. نمی دانم در نهایت پشیمان خواهم شد یا نه ولی فعلاً به طور تمام و کمال مشغول لذت بردن هستم.

شاید خواندن این کتاب به فاصله کوتاهی از به پایان رسیدن گرگ بیابان، اشتباهی بزرگ بوده است. این هم مهم نیست. دیروز وقتی آن کتاب نیمه کاره را بستم و یادداشتهایم را مرتب کردم با خودم فکر کردم که فقط یک قدم دیگر با انجام چیزی که چند سالی است مرا در خود فرو برده است فاصله دارم. حتی عنوان و سرفصلهایش را هم مشخص کرده بودم و در هر سوراخی از محل زندگی ام یادداشت هایی وجود دارد که برای چنین لحظه ای و برای چنین کاری کنار گذاشته شده اند. در تمام مدتی که دلقک در گوشم نجوا می کرد به یاد یکی دیگر از کارهایی افتادم که همه چیزش در ذهنم انجام شده است. تکمیل شده و آماده؛ فقط باید روزی خودم را راضی کنم که آنها را از مغزم به روی کاغذ استفراغ کنم. حالا حتی اسم آنرا هم می دانم. آنرا در حاشیه کتاب یادداشت کرده ام. عنوانی که آنرا برای کسی فاش نخواهم کرد و هیچکس نخواهد توانست سندی رسمی یا غیر رسمی مبنی بر انتساب آن به من بیاید. نمی‌دانم اول باید به سراغ کدام یک بروم. فعلا می روم چای کهنه را دوباره گرم کنم و سیگاری روشن کنم. شاید کمی خواب وسوسه ی این هر دو فحشا را از سرم بیرون کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر