انگشترم گم شد.
۱۳۹۶ آبان ۱۵, دوشنبه
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد / پنجره
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود بسوی و سعت این مهربانی مکرر
آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستارههای کریم
سرشار میکند.
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسکها میآیم
از زیر سایههای درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصلهای خشک تجربههای عقیم دوستی و عشق
در کوچههای خاکی معصومیت
از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظهای که بچهها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشههای گیاهان گوشتخوار میآیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان
بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تکه تکه میکردند.
وقتی که چشمهای کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون میبستند
و از شقیقههای مضطرب آرزوی من
فوارههای خون به بیرون میپاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید، باید، باید.
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای
جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و میمیرند
من شبدر چهارپری را میبویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک
شد جوانی
من بود؟
آیا دوباره من از پلههای کنجکاوی خود بالا
خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم میزند
سلام
بگویم؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که «لحظه» سهم من از برگهای تاریخ
ست
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی ست در میان
گیسوان
من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو
میبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.
فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد
برچسبها:
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد,
پنجره,
فروغ,
فروغ فرخزاد
تولدی دیگر/ آفتاب میشود
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
برچسبها:
آفتاب می شود,
فروغ,
فروغ فرخزاد,
نگاه کن
۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه
دستانم می لرزد؛ من به خواب احتیاج دارم
دیشب
قبل از خواب و در میان سر و کله زدن با یک کتاب در حوزه اقتصاد سیاسی، یک رمان به
دست گرفتم و شروع به خواندن کردم. عقاید یک دلقک، نوشته هاینریش بُل. ساعت را
دقیقا به یاد دارم؛ دوازده و سی و چهار دقیقه و هژده ثانیه یا به عبارتی ساعت سی و
چهار دقیقه و هژده ثانیه بامداد جمعه کتاب را به دست گرفتم و حالا ساعت سه و چهل و
شش دقیقه و پانزده ثانیه روز شنبه است. این کتاب مرا با خودش برد. سابقه داشته
که تا دور روز پای یک کتاب اقتصاد سیاسی، تاریخ یا فلسفه بیدار بمانم و مشغول باشم
اما رمان؟ کاپیتال فرق داشت، گروندریسه فرق داشت؛ حساب آنها سوا بود اما حتی یادم
نمی آید آن اوایل که شیرجه زده بودم وسط رمان های کلاسیک اینطور مشغول کتابی شده
ام یا نه؟ وقتی برادران کارامازوف و پشت بند ایلیاد و اودیسه خواندم و برای رفع خستگی مشت خدا می خواندم. نمی دانم
شاید ولی یک دهه بود با رمان سر و کله نمی زدم. البته به جز چند ماه پیش که درگیر
جزء از کل شدم.
بعد از کمی بیشتر از یک روز توقف زمان، دلم می
خواهد چیزهای زیادی را بگویم؛ چیزهایی که در حین خواندن این کتاب یادم افتاد یا به
ذهنم خطور کرد؛ اما من هرگز این چیزها را اینگونه برای کسی تعریف نخواهم کرد.
رازها و اسرارم را تکه تکه کردهام و هر کدام را نزد کسی به امانت گذاشته ام.
کسانی اکثرا غریبه در لحظاتی که بدون آنکه بخواهم پیش آمده است. نمی دانم کدامشان
تکه های زندگی مرا فراموش کرده اند و کدامشان به یاد دارند. نمی دانم آنها که هنوز
چیزی در یادشان مانده است دقیقا چه چیزی را و به چه شکلی به یاد دارند. نمی دانم
چه چیزی برای کدامشان مهم بوده. هیچ چیز نمی دانم و برایم مهم هم نیست که بدانم
بعد از مرگم چه اتفاقی خواهد افتاد. از وقتی شروع به سراغ آشنایی با مقدمات کیهان
شناسی و فیزیک رفته ام چیزهای درونم تغییر کرده است. هر مفهومی که در ذهنم با زمان
گرده خورده بود حالا دیگر برایم مسخره و ابلهانه جلوه می کند. آرام ام. بیش از حد
آرام ام و م یدانم که برای این آرامش در حال پرداخت هزینه بسیار سنگینی هستیم. نمی
دانم در نهایت پشیمان خواهم شد یا نه ولی فعلاً به طور تمام و کمال مشغول لذت بردن
هستم.
شاید خواندن
این کتاب به فاصله کوتاهی از به پایان رسیدن گرگ بیابان، اشتباهی بزرگ بوده است.
این هم مهم نیست. دیروز وقتی آن کتاب نیمه کاره را بستم و یادداشتهایم را مرتب
کردم با خودم فکر کردم که فقط یک قدم دیگر با انجام چیزی که چند سالی است مرا در خود
فرو برده است فاصله دارم. حتی عنوان و سرفصلهایش را هم مشخص کرده بودم و در هر
سوراخی از محل زندگی ام یادداشت هایی وجود دارد که برای چنین لحظه ای و برای چنین
کاری کنار گذاشته شده اند. در تمام مدتی که دلقک در گوشم نجوا می کرد به یاد یکی
دیگر از کارهایی افتادم که همه چیزش در ذهنم انجام شده است. تکمیل شده و آماده؛
فقط باید روزی خودم را راضی کنم که آنها را از مغزم به روی کاغذ استفراغ کنم. حالا
حتی اسم آنرا هم می دانم. آنرا در حاشیه کتاب یادداشت کرده ام. عنوانی که آنرا
برای کسی فاش نخواهم کرد و هیچکس نخواهد توانست سندی رسمی یا غیر رسمی مبنی بر
انتساب آن به من بیاید. نمیدانم اول باید به سراغ کدام یک بروم. فعلا می روم چای کهنه
را دوباره گرم کنم و سیگاری روشن کنم. شاید کمی خواب وسوسه ی این هر دو فحشا را از
سرم بیرون کند.
برچسبها:
آینده سوسیالیسم,
عقاید یک دلقک,
گرگ بیابان,
هاینریش بل
اشتراک در:
پستها (Atom)