۱۳۹۶ مرداد ۳, سه‌شنبه

جدایان


آه که دوستان ما چه زود ما را ترک می کنند!
نزدیک ترینشان تیرباران می شود
قدری دورتر از آنان حبس ابد می گیرند
و قدری دورتر
          ماه ها و سالها در زندان می مانند
و دروترینشان کسانی هستند
         که در خیابانها وانمود می کنند
        کسی را که تازه از زندان بیرون آمده نمی شناسند

ما سوگند یاد کرده ایم، سوگند؛...
                                     انگار،
                                   که مدام در تفرقه زندگی می کنیم
و بقدر ستارگان آسمان از یکدیگر دور باشیم.

مردی که از رو به رو می آید
چون آفتاب چهره آشنایی دارد
او یک بار کاسه سرد آش را در برابر لبان من نگه داشته
                                                    پس چرا نبوسمش؟

مرد دیگری از برابرم رد شد
                  زمانی در کنار من
                       از ضربات گرز حسینی به خود پیچیده
                                             پس چرادستش را نفشرم؟

دختری که هم اکنون رد شد
                 جیغش را در میاندیوارهای زندان سر داده
                 از حرفهایش فهمیدم که تازه بکارتش را از دست داده
                                                        پس چرا دستهایش را نبوسم؟

آه که دوستان ما چه زود ما را ترک می کنند
ما سوگند یاد کرده ایم سوگند،
                                      انگار،
                                        که مدام در تفرقه زندگی می کنیم
و بقدر ستارگان آسمان از یکدیگر دوریم.



ظل الله – رضا براهنی

۱۳۹۶ مرداد ۲, دوشنبه

آغوش های گشوده


می خواستی رویاهای مرا تفریح می کنی
آدرنالین مبارزه را می خواستی یا شهرتش را
یا چیزهای دیگری که هیچ وقت در هیچ کدامتان نفهمیدم
با حیرت نگاهان می کردم
لبخندی بر لب
در دلم می پرسیدم
بدبختها مگر زندان و کتک و اخراج و بیکاری
مگر هروله در راهرو دادگاه ها، شبهای تنهایی زندان و اشک مادر
حسرت دارد؟
اینکه اسمت همچون بار سنگین کولبری که به سوی کمینگاه می رود
به گرده ات میخ شده باشد
مگر حسادت دارد؟

یکبار به شوخی گفتم:
        «اگر هوس آدرنالین کرده ای بکشم پائین و دنبالت کنم.»
تو گفتی:
       «زهر مار مرتیکه سکسیست»
و پیکی عرق اعلا را بالا انداختی
به تو گفتم:
       «نوووووش»
از خودم پرسیدم:
آدرنالین و چند هورمن دیگر به راحتی
چرا «زیر هشت» و «مجرد» و «ویژه»؟

می دانی دوست دیروز و دشمن امروز
آنقدرم مستم که قفسه سینه ام مثل لنگه های در جهنم
                                               که با آتش لگد می خورند
صدای رستاخیز می دهد
می گویند مستی و راستی
پس بشنو:

من پاره می شوم
تو اسنیف می کنی
من دوخته می شوم
تو دود می کنی
دوباره پاره ام می کنند
تو تزریق می کنی
مرا خرد می کنند
تو میریزی زیر زبانت
آدرنالین سیری چند است وقتی قیمت یک گرم کوکائینی که می زنی با حقوق پایه اداره کار برابری می کند؟

هنوز که هنوز است
ترس از جای خواب و تک وعده غذای فردا
    از دهان هار و هتاک مفتش برایم ترسناک تر است
                                           خوابم را آشفته می کند
تو آنقدر می خوری که دیگر نفس ات بالا نمی آید
و در حالی که جنسی را که خریده ای مثل نازبالش مچاله می کنی در بغلت ات
بیهوش می شوی

پول آخرین فاحشه ای را که پرداخت کردی
نقشه های یک سال من است برای خرید چند جلد کتاب
یا سفری، یا دیداری، یا هوسی کهنه

هم عکاسی، هم شاعر
فعال حقوق بشر و حشر با هم
وسایل کوهنوردی ات کامل است
و مثل کله تازه تراشیده شده ی آشخوری آفتاب سوخته
                                               که زیر آفتاب برق می زند
در تاریکی برق می زند

آخرین گپ ما
شرح مفصل مابه‌تفاوت ارز دولتی و آزاد بود
سفر فرنگ
و گلهایی که می گفتی درو کرده ای
و آنهایی که می خواستی «بکنی»
اما «بی شعور بودند و ندادند»
شرح دیدارت با آرتیست هایی که اسمشان را نشنیده بودم
و تو که برایت مهم نبود
فریضه با فرض اینکه من می شناسمشان با دقت بجا آوردی

فک ات گرم شده بود
خوابم می آمد
تو عرق می خوردی
من مزه ها را می بلعیدم
گفتی: «ظرفیت عرق خوری ات پائین است»
نمی فهمیدی آنقدر گرسنه ام
که طعم لقمه ای نان و پنیر و خیار و گوجه
از نوک سینه های رسیده ترین زنان جهان برایم خواستنی تر است
کجایی وقتی که آب بر آتش می ریزم؟
کجایی وقتی باران هم آتش جنگلم را خاموش نمی کند؟
چند پیاله از دردم را بیرون بریزم تا همه جهانت با سیلی از آتش شسته شود؟

حرف می زدی
پشت سر هم
شرح فتوحات نکرده
جمع زدن خودت با همه‌ی دیگران
                                        با ما!
و من در تهوع اجبار برای یک شب جای خواب
به جای ذره ذره خواب
ذره ذره آب می شدم.

سالها گذشته است
گاهی به گذشته نگاه می کنم
به شبهایی که در پارک و خیابان خوابیدم
به ساعتها راه رفتن بی هدف در شهر غریب و میان غریبه ها
به تلفن های خاموش
به رد تماس
به آنهایی که گفتند باید پرستار مادر بزرگشان در بیمارستان باشند
و شب همه شان را در دعوتی اتفاقی، در جشن تولد دوستی دیدم

به آنهایی که گفتند مادرشان از شهرستان آمده
ولی بعدها از خاطرات «گرگم و گله می برم» تعریف کردند
من فهمیدم، خندیدم
آنها دروغشان یادشان نبود، خندیدند
دلم به حال خودم سوخت
راه گلویم را بغض گرفت

سالها گذشته است
گاهی به گذشته نگاه می کنم
آنها که پشت کردند
و آنها که آغوش گشودند
تو آغوش گشودی

از پشت خنجر زدی
ولی آغوش گشودی

و تازه تو یکی از بهترین هایشان بودی

۱۳۹۶ تیر ۲۲, پنجشنبه

تلگراف شماره 137



من از خاک و آبم؛ تو از باد و آتش

۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

آسمان


فکر کن
به عرض و طول جهان
به گستره ی جنون آور همه جهان ها
به عظمت باورنکردنی هر نقطه ی ریز درخشانی در آسمان
ما چه تنهائیم

تو کجایی ای غایب زمان های بی قراری؟

۱۳۹۶ تیر ۱۰, شنبه

آخرین زیبایی ها


تو می دانی
من هم می دانم
تو خواستن مرا
من نخواستن تو را
با این حال هیچ کدام از ما حقیقت را به دیگری نمی گوید
من از آخرین رویاهایم دفاع می کنم
و تو...
...
نمی دانم.