۱۳۹۵ دی ۱۹, یکشنبه

در اوج؛ رو به زوال

دیگر هیچ نشانی از جوانی در من نماینده است. چندی بود که سرازیر شدن قوای جسمی و روی به افول گذاشتن نیروی تمام نشدنی دوران جوانی را حس کرده بودم اما از آنجا که هنوز انرژی، استقاومت و توان ذهنی ام سر جایش بود آرام و بی دغدغه بودم. یکی از دو ستون رو به ضعف گذاشته بود اما دومی محکم و استوار نشان می داد. حالا فهمیده ام که دومی نیز فقط ظاهر خوبی دارد و از دورن در حال سست شدن و زوال است. و من در حال معلق شدن تدریجی و عاقبت یک سقوط و فرو ریختن غافلگیر کننده هستم.م حاصل سی و چهار ساعت بیداری تنها مطالعه دویست و بیست و شش صفحه کتاب بود. هنوز خسته نشده بودم، هنوز خوابم نمی آمد و هنوز دلم می خواست ادامه بدهم اما وقتی متوجه این کندی و سستی شدم تمام تمرکزم از دست رفت. سی و چهار ساعت بیداری و خواندن فقط این مقدار اندک حتی بد هم نیست، خود فاجعه است. از فاجعه بدتر، ناقوس مرگ و اعلام تمام شدن است.
از خیلی چیزها می ترسم اما پیری جزو چیزهایی نبود که از آن می ترسیدم. از اول هم برنامه ای برای پیر شدن نداشتم. تخمین خودم چیزی در حدود سی و شش سال بود و سقف نهایی آنرا چهل سال و سه ماه در نظر گرفته بودم. ده سال پیش با زنی که میلی برای شرح و توصیفش ندارم و کمتر از یک ماه با هم بودیم و دیگر هرگز او را ندیدم قول و قرار کردیم که در چهل سالگی دوباره یکدیگر را ببینیم و سه ماه دیگر را با هم بگذرانیم. قولی که ابتدا بسیار جدی بود و بعد کم کم به سمت فراموشی و بی اهمیت شدن پیش رفت اما نمی توانم اعتراف کنم "یکی" از چیزهایی که راضی ام کرده بود که چهل سالگی را هم قبول کنم، وسوسه این بود که سرنوشت آن قول بالاخره چه می شود. حالا باید اعتراف کنم که دنیا را طور دیگری می بینم و از درون و بیرون، در ظاهر و باطن، در خودآگاه و ناخودآگاهم مسائل دیگری برایم بزرگ شده است و سنگینی شان را به تمامی روی گرده ام انداخته اند. اولین چیزی که دلم می خواهد، فرصت است و قوای ذهنی و جسمی سابقم. به دنبال این نیستم که همه کتابهای دنیا را بخوانم، به همه موسیقی های دنیا گوش بدهم، همه فیلم های دنیا را ببینم و ...! نه! به قول صمد بهرنگی هر کتابی ارزش یکبار خواندن را ندارد. عمر ما بسیار کوتاه تر از آن است که قوای خود را صرف هر زباله ای کنیم. به دنبال بهترین ها هستم. ادعا نمی کنم بهترین های هر چیزی را داشته ام اما همیشه "از بهترین‌ها" را داشته ام. به دنبال بهترین ها بودم. چیزی در من به آنچه که هست راضی نیست. اصلا چرا تعارف، هیچ چیزی در من به آنچه که هست راضی و قانع نیست. من همه چیزهایی را که می خواهم، می خواهم. همه شان را با هم. یک به یک؛ بدون استثناء و  جاافتادگی. اگر همان نیروی جسمی و ذهنی در من باقی مانده بود تا چهل سالگی کار را تمام می کردم. این چند سال فقط مشغول درو کردن بودم. به هیچ یک از آرمان ها و رویاهایم امان ندادم. بسیاری از آنها محقق شدند یا به پیش رفتند؛ و بسیاری محقق نشدند اما آنها که محقق نشدند را نیز پیگیرانه دنبال می کردم. اما دیگر با این وضع امکان ندارد. مثل کسی که می خواهد فولاد را با دندان عاریه ای بجود. درست که شاید با دندان واقعی نیز نتوان چنین کاری کرد ولی آیا کسی که دندان عاریه ای دارد حتی به این کار فکر هم می کند؟


خسته ام. خیلی خسته ام. خسته و دل زده ام. غمگینم. از دیشب دستانم رعشه خفیفی گرفته اند. هول شده ام. نظم همه برنامه هایم به هم ریخته است. هر یک از کارهایی که در دست دارم جلوی آن یکی می دَوَد تا خودش را پیش تر و بیشتر از دیگران عرضه کند. مثل دیوانه ها کمی می خوانم، کمی می نویسم، کمی ساز می زنم، کمی نقشه می کشم، کمی... اما به هیچ کدامشان درست و حسابی و مثل قبل نمی رسم. تقریبا مطمئنم که دارم روانی می شوم. چیزی که با آن می بالیدم و آنرا نقطه قوت و قدرت خودم می دانستم کاملا در حال متلاشی شدن است. روی خودم تسلط کامل داشتم. چه وقتی منطقی و رام بودم و چه وقتی زنجیر های گرگ درونم را باز می کردم تا بدرند و پاره پاره کنند، عمیقا اطمینان داشتم که کنترل کاملی روی خودم دارم. حتی روی دیوانگی های خودم نیز تسلط داشتم. تسلط داشتم چون به آنها اطمینان داشتم. اطمینان داشتم چون آنها را خوب می شناختم. لِم و قلق همه آنها در دستم بود. ولی دیگر هیچ خبری از این تسلط  و کنترل نیست. عقلانیت و دیوانگی‌ام از کنترلم خارج شده است. هیچ آرامشی ندارم. دلم می خواست عابد دو-سه سال اخیر بر می گشت به هژده سالگی و با همین خواسته ها، فقدان ها، هدف ها و ... با تمام قدرت رو به جلو استارت می زد. افسوس که به قول مارکس "بشر هرگز به کودکی خود باز نخواهد گشت." من باید برای چیزی آماده می شدم و حالا نمی دانم آیا با این آمادگی ناکافی و ناکامل و ناقص هم می توان به سمت ماه خیز برداشت یا نه. دارم دیوانه می شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر