۱۳۹۵ دی ۱۱, شنبه

تلگراف شماره 132


بی نام و نشان می‌رو، زین نام و نشان تا کی؟

۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

تلکراف شماره 131


صوفی؛ گران جانی ببر، ساقی بیاور جام را

۱۳۹۵ دی ۹, پنجشنبه

تلگراف شماره 125


عجبست اگر نگردد، که بگردد آسیابی

۱۳۹۵ دی ۸, چهارشنبه

تلگراف شماره 124



می با جوانــان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پِی فتند این پیر دردآشام را

۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

تلگراف شماره 123



حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز

۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

تلگراف شماره 122


به مستوران مگو اسرار مستی

۱۳۹۵ آذر ۲۷, شنبه

تلگراف شماره 108

گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل


پس زاهدان برای چه خلوت گــــــــزیده‌اند؟

۱۳۹۵ آذر ۲۵, پنجشنبه

تلگراف شماره 120


می‌گوید آن رباب که مردم  ز انتظار

۱۳۹۵ آذر ۲۴, چهارشنبه

تلگراف شماره 112


همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

۱۳۹۵ آبان ۲۵, سه‌شنبه

عشق در شیوه تولید کالایی سرمایه داری

عشق، کالایی است که مانند هر کالای دیگری از مناسبات حاکم بر شیوه تولید اجتماعی زمان خودش پیروی می کند و در «نظام تولید کالایی سرمایه داری» همسو با منطق به وجود آوردنده وضعیت موجود، در جهت کسب سود است که تولید و به فروش می رسد.
همانطور که برای هر کالای دیگری، جنس اصل، جنس تقلبی، جنس بازار مشترک، جنس چینی، جنس دارای برند، وکیوم دار، دست دوم، اوراقی و اسقاطی، با رنگ، بی رنگ، دور رنگ، یگانه سوز، دوگانه سوز، نقد و اقساط، خرده فروشی و عمده فروشی و غیره وجود دارد؛ و نیز همانطور که هر کالای دیگری #بازاریابیو تبلیغات مخصوص به خودش دارد، این کالا نیز با انواع کیفیت ها، با انواع فرم ها و مدل ها، با انواع روش های بازاریابی عمومی و یا مخصوص به خود در بازار موجود است.
همانطوری که ما نمی توانیم بدون تن دادن به قوانین نظام تولید اجتماعی موجود برای خود لباس زیر، مواد غذایی، لوازم یدکی، وسایل ارتباطی و غیره تهییه کنیم؛ نمی توانیم بدون تن دادن به مناسبات اجتماعی و فرهنگی برآمده از شیوه تولید اجتماعی موجود، تن به روابط اجتماعی بدهیم. مسئله به هیچ وجه نکوهش «خرید و فروش» نیست. حتی نمی توان ایراد اخلاقی به کم فروشی، گران فروشی و کلاهبرداری در بازار گرفت زیرا اصول بازار آزاد بر تقلب و فریب و فقدان هرگونه اخلاق انسانی بنا نهاده شده است. مسئله دقیقا بر سر این است که هر کس فکر می کند که خودش و روابط اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی اش تافته ای جدا بافته و بیرون از مناسبات موجود است. این تنها یک توهم است اما چیزی خنده دار تر از توهم نیز وجود دارد که مستوجب دلسوزی و تحقیر است:

آنکه این بازار را می شناسد، جنس شناس است، به خوبی از قیمت ها مطلع است، خودش استاد تقلب و گران فروشی است و یک کلام از تجّار خرده فروش و خرده پای این بازار است، با این حال به نقد وضعیت موجود و به نقد ارزشهای حاکم بر این بازار می پردازد و خود را قربانی می پندارد.

۱۳۹۵ آبان ۱۸, سه‌شنبه

تلگراف شماره 107


به جز باد سحرگاهی كه شد دمساز خاكستر؟

۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

حیله ی زیبایی


زیبایی در کلام، آیا صرفا حیله ای برای پنهان داشتن واقعیت ها، تسکین دردها، خار جلوه دادن رنج ها و ایجاد شعله هایی دروغین از امید برای تداوم درجا زدن بر نقطه تباهی و بیهودگی نیست؟ «هر آنچه مرا از پای در نیاورد قوی‌ترم خواهد ساخت.» این جمله را تا کنون به ده‌ها نفر گفته‌ام. واکنش ها احتمالا اینها بوده است: سکوت، تامل، یا به به و چه چه. در نهایت، پذیرش!
چرا جملاتی که می تواند دیگران را از بن بست برهاند روی خودم اثری ندارد؟ من می دانم و پس از هر زخمی احساسش می کنم که «هر آنچه مرا از پای در نیاورد، بگاتر ام خواهد داد.» واقعیت این است. همه لحظاتی که عمر انسان را به قبل و بعدش خودش تقسیم می کند، لحظاتی هستند که در آن انسان بار دیگر می میرد و بیشتر می پوسد. مرگی که با تولد آغاز می شود مدام تکرار می شود. من می جنگم و گه گاه پیروزی ای به دست می آوردم اما هر لحظه که ثمره پیروزی خود را در دست می گیرم یا احساسش می کنم، سرمای شدیدی وجودم را در بر می گیرد. در خود شک می کنم که آیا ارزش اش را داشت؟ پس چرا نمی توانم مثل گذشته به آن اهمیت بدهم؟ انسان موجود غریبی است. توالی درجا زدن ها با توهم حرکت؛ توالی شکست ها با توهم گاه به گاه پیروزی.

از بعضی زخم های خود لذت می برم. نمی دانم چرا اما لذت می برم. این خود درد و رنج عمیق تر و مبهم تری است که آدم به زخم ها برای مقابله با فراموشی اعتماد کند. نمی دانم شاید که آموخته و معتاد زخم ها شده ام و حال برای تخفیف آلام ام از بی نظمی بازگشت های جاودانه ی آنها برای خود دین و آیین درونی ساخته ام. این همان توهم قدرت است. از پس هر آن چیزی که مرا از پای در نیاورد، می آید؛ زیباست، لذت بخش است، واقعیست؛ اما وجود ندارد.

۱۳۹۵ مهر ۱, پنجشنبه

سرما رو عشق است





پاییزُ زمستون از نظر من با هم یه فصلن. کلا سال همین فصل سرده. بقیه اش نقص فنیه، الکیه. بهار و تابستون مقدمه است برای اینکه فصل اصلی سال که فصل سرده بیاد. بچه ها قبول ندارن میگن بهار و تابستون هوا دو نفره است فصل جفت گیریه خیلی خوبه. اما من دلم پیش فصل سرده. بچه ها میگن بابا برو یه دوری بزن ملت ریختن بیرون؛ برو صفا کن. حالا من نمی دونم جای خاصیشونُ میگن یا کلا میگن، اما من طلبه نیستم. فصل سرد یه چیز دیگه است. فصلی که هااااا...  کنی از دهنت بخار در بیاد یه چیز دیگه است. فصلی که لخت دراز بکشی کنار بخاری و انار دون شده و کدوی شیره پس انداخته بخوری یه چیز دیگه است. فصل لبو یه چیز دیگه است. فصل خون یه چیز دیگه است. تا حالا دیدید لبو خوردن توی بهار و تابستون بچسبه؟ نمی چسبه دیگه قبول کن. هیچی نمی چسبه اونا هم که می چسبن الکی می چسبن؛ اداشُ در میارن. چسبیدن توی فصل سر یه چیز دیگه است. چسب با سرما  می چسبه با گرما که نمی چسبه.


حالا فقط مسئله بخاری و لبو و چسب نیست. فکر کن به قرار، فکر کن به رفاقت. رفیقی که توی دمای 20 درجه 25 درجه به بالا بیاد سر قرار، اینکه کاری نداره. اگر کسی توی هوای منفی  درجه10 اومد سر قرار، این ارزش داره. این معلوم میشه آدم باهاش چند چنده. اونی که وقتی میرسه اب دماغش یخ زده پشت لبش اون رفیقه. اون قرار رفتن داره. هیچ تا حالا دیدید توی فصل سرد سال کسی از پشت به کسی خنجر بزنه؟ نمیشه که. حالا مرام و معرفت هیچی، رفاقت هیچی. حال غریب آدم هیچی؛ هوا سرده ملت هم کون گشاد شدن کسی حال نداره دستشو از جیبش در بیاره، چه برسه به اینکه بخواد کسیُ از پشت با خنجر بزنه.


یه سری لوس بازی در میارن که پائیز فصل رنگِ و از این حرفها. بریز دور بابا این حرفها چیه؟ پاییز فصل قتلهای زنجیره ایه. گذاشتن توی فصل سرد که توی فصل جفتگیری نباشه که آدما حواسشون پرت بشه و یادشون بره. توی فصل سرد همه یادشون می مونه. حالا خیلی ها یادشون می مونه ولی نمیان سر قبرشون که اون یه چیز دیگه است. از پایتخت تا خونه رفقا نیم ساعت راهه. نیییییم ساعت! خیلی راهه انصافا اون هم برای کسی که پایتخت زندگی کرده و به جاده های گل آلود شهرستان عادت ندارند. حالا این ماشین جدیدها که اومده نشیمن گرمکن داره ولی خطر داره مخصوصا حالا که حسن هست، حسین هم هست، همه هستند. راستی شنیدم بازداشتگاه موازی ها عوض شده به جای نخم مرغ آب‌پز و یک وجب نون، قزل آلا و جوجه میدن.

از اول فصل سرد که یه کمیش پائیزه، بیشترش سرده و آخرش دوباره یه کمی زمستونه، دندونای نیشم شروع می کنه خاریدن. وقتی می خندم اونی که سمت چپه می مونه بیرون. نمی دونم چرا اینطوریه؟ شاید چون سرده و درا خوب بسته نمیشه این می مونه بیرون چون فصل ریختن بیرون بقیه اینطوری نمیشه. فقط وقتی سرد میشه می مونه بیرون. سرد که میشه حال من بد میشه. از اون حال بدا که خیلی حال میده. آدم می افته به جون خودش از خودش می پرسه تو چه گهی هستی آخه. هیچکسم به قیافه کسی نگاه نمی کنه؛ از راه رفتن آدما معلوم میشه کی، چی تو دلش داره. اون وقت جوجه ماشینی که دووم نمیاره تو این سوز. هیچ کدوم از اونا که کرک دارن دوم نمیارن. سرما مال گرگاست.


سرما که باشه تاریکی هم باشه همه جا ترسناک باشه تازه معلوم میشه همه چی چقدر واقعیه. گرم که باشه بری تو دریا آب بازی کنی فایده نداره؛ سوز کش سرماست که دریا، دریا میشه. جنگل که دیگه نگو. تازه بهمن هم هم توی فصل سرماست. سیگار بهمنُ نمیگم ها. وقتی همینجوری بخار میاد بیرون از دهن آدم دیگه سیگار به چه درد می خوره. بهمن واقعیُ میگم. از ماه دیگه اصلا حرف نزن. حرفشم می زنم موی تنم سیخ میشه. آدم می کِشه به خودش ببینه چند چنده با خودش. خیلی حرفه آدم بره سراغ قلعه خودش و فتحش کنه. خودشُ بجوره، پنجه بکشه به دیوارای خودش؛ دردش بیاد، خراب کنه، بدون دیوار. اصلا دیوار واسه چی؟ سرما فصل گرگاست کسی توی شبای سرد بیرون نمیاد که آدم دیوار بخواد. خودتی و خودت. برای همین این موقع ها هر کس ازم بپرسه خوبی؟ بهش میگم خوب خوبم تو هم باور کن. سرما رو عشق است.


۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

باغ آلبالو - آنتوان چخوف




« اكثريت عظيم روشنفكرانى كه مى‌شناسم در جست‌وجوى چيزى نيستند و هيچ كارى نمى‌كنند و به درد كارى نمى‌خورند. همه‌شان بد تحصيل كرده‌اند، به طور جدى مطالعه نمى‌كنند، درباره‌ى علوم فقط پر حرفى مى‌كنند، از هنر هم كم سر در مى‌آورند. همه‌شان خودشان را مى‌گيرند و با قيافه‌ى جدى، گنده‌گويى و فلسفه‌بافى مى‌كنند؛ حال آن كه پيش چشمشان كارگرها غذا ندارند و چهل نفرى در يك اتاق نامناسب مى‌خوابند، توى ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاكى اخلاقى مى‌لولند...
پر واضح است كه همه‌ى حرف‌هاى قشنگ‌مان فقط براى آن است كه سر خودمان و ديگران شيره بماليم. »

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

تلگراف شماره 106


شخصیت ها قوی و توانا که روحیه مدیریت جمعی دارند، در زندگی های خانوادگی عامل تباهی بقیه هستند. اجازه بدید که اطرافیان شما اشتباه کنند، زخم بخورند، زمین بخورند، زجر بکشند، غمگین بشوند، اشک بریزند و تنها باشند وگرنه مجبور هستید تباهی تدریجی، فرو رفتن مداوم و رنج هر روز بیشتر آنها را ببینید، بشنوید و حس کنید. هر روز، هر لحظه، قبل از خواب، در خواب و به محض بیداری.

به آدمهای اطرافتان فرصت اشتباه کردن، فرصت تنها بودن، فرصت حس کردن بی پناهی را بدهید تا یاد بگیرند که خودشان تصمیم بگیرند و خودشان زندگی کنند و خودشان بجنگند. بی رحم بودن، لایه ای عمیق تر از شفقت و دلرحمی است.

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

درختی که او را در حال بالندگی اره کردند



احمد شاملو دربارهٔ تجربه زندان ساعدی و احوالات او پس از آزادی چنین گفته:

«آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیم جانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. ساعدی مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌العمل نشان بدهد. اما دیگر نمی‌توانست. او را اره کرده بودند.»

۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

بی رنگی


انسان تنها سیاره ای است که باید تغییرات فصلی خود را به صورت دستی انجام دهد. در این وضعیت، اصرار به تدوام پائیز امری ضروری است. برای کشف دوباره بی رنگی، غرق شدن در رنگها نه تا مرز خفگی، که تا حصول اطمینان از مردن، پوسیدن و هیچ شدن الزامی است. روندی که تنها زمان و فراموشی می تواند بر صحت و دقت آن گواهی دهد.

۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

امید


امید چیزی شبیه به پنجره توالت است. تاثیر آن روز مزاج آدمی غیر قابل انکار، اما سخن گفتن دائمی درباره اش، تداعی کننده تهوع و کثافت است.

۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه

پرنده و درخت



پرندگان مهاجر و مسافر و آنها که برای جفت گیری یا تغذیه یا هر چیز دیگری از جایی رد می شوند معمولا سر و صدای زیادی به راه می اندازند و هیجان زده اند. آنها بر شانه های محکم دیگران می نشینند، جست و خیز می کنند، بازی می کنند، استراحت می کنند و انرژی می گیرند و در نهایت فضله های رحیمانه خود را همانجا که هستند پائین می اندازند و به راه خود می روند. دسته ای دیگری، دسته ای دیگر، دسته ای دیگر؛ می آیند و می روند. برای جنگیدن با زمستان اما، چیز دیگری می باید بود.

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

ما با خودمون چه کردیم؟ با ما چه کردن؟


وقتی تجربه کرده باشی یا عادت کرده باشی به اینکه تشت، تشت آدرنالین پاشیده بشه توی خون ات، دیگه هر چیزی، خیلی باید بزرگ و خاص و پر اضطراب و سخت و نشدنی و پر خطر و شوق انگیز باشه تا بتونه تکونت بده. باید اینقدر نشدنی باشه که وقتی شد، از شدن اش سرشار از لذت بشی. این خیلی تلخه؛ از دور جذاب هست اما خیلی تلخه. چون از یک جایی به بعد حتی خوابیدنت برات مصداق خیانت به خود محسوب میشه. خیلی سنگینه که آدم همیشه حس کنه بدهکار خودشه. خیلی زجر آوره که آدم خودش طلبکار خودش باشه. اون هم توی دنیایی که همه چیز اینقدر کوچیک شده که با نگاه اول می دونی ته قصه چیه و چیزی نمی تونه غافلگیرت کنه جز وقتی که از پشت خنجر می خوری؛ که اون هم بعد از یه مدت میشه عادت. ما با خودمون چه کردیم؟ با ما چه کردن؟