۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

مترو


رید بهش. آبرو دار و مجلسی. کیف کردم.
مثل همیشه قطار ساعت هفت مترو، خر تپانی بود اساسی. پیرمردی که از همه بیشتر هول می زد جلوی پله ها خورد زمین و بقیه از رویش رد شدند. من روی صندلی تکی طبقه بالا نشستم. تمام راهرو و پله ها و فضاهای خالی پر شد. کارگری آمد و گفت تکیه بدهم اشکالی ندارد؟ گفتم راحت باش. یک بچه دبیرستانی مودب(موجودی در حال انقراض) آمد و گفت اشکال نداره روی سکوی رو ‌به روی شما بشینم؟ گفتم بپر بالا داداش. کوله اش را گرفتم و گذاشتم کنار دستم که راحت بنشیند و زبانش را بخواند. هنوز جلو در واگن آدم ها در حال فشار دادن یکدیگر بودند.
به رسم این ایام تلفیقی از کارهای سد خلیل و ویوالدی و َشوآن و آیت و فروغی را گوش می دادم. قطار تا ایستگاه کرج توقف نداشت. ایستگاه کرج به دلیل فشار جمعیت در واگن باز نشد. کسانی سعی کردند در را بشکنند اما نتوانستند. در بین دو واگن را باز کردند تا مسافرین از در واگن بغلی پیاده شوند. وقتی قظار دوباره راه افتاد دو جوان موش قشنگ، یکی با موهای سامورایی و دیگری با یک مدل عجیب و غریب و مجهز به شلوار جین چاک نما بالای پله ها ایستادند تا وقتی قطار به گلشهر رسید زودتر از بقیه پیاده شوند. داشتند مردم را دست می انداختند. هدفون توی گوشم بود ولی پلیر آهنگ ها را قطع کرده بودم. جوانی که موی دم اسبی اش را روی سرش سنجاق کرده بود به آن یکی گفت: دست بزنم به سیبیلاش؟ جوانی که جین چاک نما پوشیده بود گفت مادرش ... اگر نزنه. دم اسبی آمد یک قدم به سمت من برداشت. گوشی را در آوردم، عینکم را برداشتم و زل زدم توی چشمش. خشک شد. بعد از چند ثانیه چرخید یک طرف دیگر و من دوباره عینک و هدفون را گذاشتم سر جای اولش. دم اسبی که ضایع شده بود شروع کرد از زرنگی ها و استعدادهایش گفتن: یه بار مترو خیلی شلوغ بود خودمو زدم به فلجی، مردم دلشون سوخت بهم جا دادند. وقتی رسیدم کرج زودی پیاده شدم و به همشون خندیدم... یه بار برای یه پلیس زیر پا گرفتم... یه بار دختر جلوی در بود مدم هجوم آوردن گرفتمش توی بغلم.. یه بار ...
شر و ورهایش تمامی نداشت. یک دست فروش مترو داشت رد می شد. سیگاری پشت گوشش گذاشته بود و داد می زد: باطری قلم و نیم قدم، آب معدنی، کفی کفش...! در حال رد شدن از جلوی دو جوان بود که دم اسبی بلند گفت: خوش بحالت داداش سیگار داری. کاش ما هم داشتیم. مرد دست فروش خسته و لاغر اندام بود. قدش حداقل 30 سانت از جوان دم اسبی کوتاه تر بود. قیمت کفش هایی که پای دم اسبی بود حداقل سه برابر قیمت مجموع لباس هایی بود که پای مرد دستفروش بود. اجازه نداد حرف دم اسبی تمام شود. وسایل زیادی که دستش بو.د را زمین گذاشت و سیگار را از جیبش در آورد و جلوی دم اسبی گرفت. دم اسبی با خنده یکی برداشت. به چاک نما هم تعارف کرد ولی برنداشت گفت دارم خودم! سیگار را توی جیبش گذاشت و  دوباره وسایلش را با سختی از زمین برداشت و در حال داد زدن به طبقه پایین رفت. هنوز نپیچیده بود که دم اسبی با پوزخند گفت: حال کردی چطوری خرش کردم؟ مردمو باید اینطوری تیغید.
مرد دستفروش شنید. دوباره بالا آمد. وسایلش را گذاشت زمین و خیلی نرم با همه انگشتهای دست راستش گونه دم اسبی را گرفت و گفت: سیگار چه قابلی داره جیگر، ما خر تو، بیا سوار شو!
دم اسبی خشکش زده بود. قطار به ایستگاه گلشهر رسید. مرد دستفروش وسایلش را برداشت و پیاده شد. مردم دوباره به سمت در هجوم بردند. آخرین نفر از قطار پیاده شدم. منتظر ماندم که همه از پله ها بالا بروند. عاشق ایستگاه های خالی مترو هستم.



۱ نظر: