۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

...

حتی تاریخش را به یاد ندارم. قبل از زندان. زمانی که فرار می کردم. زمانی که با 380 هزار تومان پول، یک شورت، یک زیرپوش، یک شلوار، یک تیغ، یک پیراهن و یک بسته نخ دندان از مادر خداحافظی کردم و از خانه بیرون زدم. حکم دادگاه بدوی بدون ابلاغ به من یا وکیلم مستقیما به واحد اجرای احکام ارجاع داده شده بود و من امید داشتم که شکایت دکتر زرافشان در دادسرای انتظامی قضات به نتیجه برسد. نه ماه فرار، نه ماه با روزی یک فلافل، نه ماه بلاتکلیفی و آوارگی در خیابان، نه ماه مهربانی بعضی آدمها، نه ماه دوری از مادر، نه ماه رمیدگی. یادم هست، خوب یادم هست که چند شب را در پارک خوابیدم؛ در فاصله بین شمشادها و سکوی‌های دور تئاتر شهر. یادم هست همه مهربانی‌ها و نامهربانی‌ها را. یادم هست که هر چه جلوتر رفت آدمها کمتر شدند و من تنهاتر. یادم هست بیرون انداختنم را از یک خانه در حالی عفونت تمام ریه ام را گرفته بود و حتی نمی توانستم روی پاهایم بیاستم.

از میان همه خاطرات آن دوران یک شب را هرگز فراموش نمی کنم. دوستی؛ دوستی نه! کسی آمد و گفت امشب جایی نرو، بیا خانه ما. من خندیدم و گفتم فلانی جایی برای تعارف نیست. من هر شب ساعتها در خیابان راه می روم تا ساعتهای یازده و دوازده شب یکی پیدا بشود و امان بدهد. اگر من از الان به فکرش نباشم شب باید دوباره در پارک بخوابم. اگر نمی توانی، تعارف نکن. گفت که نه، تعارف نیست؛ قرار قطعی است.
قرار ما ساعت 9 شب بالای خیابان حافظ بود. ساعت 9 شد. منتظر ماندم تا خودش زنگ بزند تا به خاطر من کارهایش نیمه تمام نماند. ساعت شد نه و نیم، ده، ده و نیم، یازده... اما خبری نشد. باران زیبایی می بارید اما برای من زیبایی نداشت. یا یک پیراهن آستین کوتاه پناه گرفتن زیر یک آلاچیق. یک مامور راهنمایی و رانندگی هم آمد زیر آلاچیق. برای خودش چایی خریده بوده و می نوشید. تعارف زد. گفتم نوش. نگاهم می کرد، نگاهم را ازش می دزدیدم. گفت آقا سردت نمیشه با آستین کوتاه؟ خواستم کم نیاورم؛ گفتم گرمایی هستم، عادت دارم. گوشی را برداشتم و شماره را گرفتم. زنگ اول... دوم... سوم... در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد. دوباره... دوباره... دوباره ... دوباره...! ساعت دوازده شب گوشی اش را جواب داد. صدای رقص و موزیک می آمد.
شرمنده رفیق. مگه قرار نبود قبلش هماهنگ کنی؟ راستش من دوست دخترم زنگ زد و گفت دعوت هستیم جشن تولد. دیگه نتونستم بهش نه بگم. خودت که می دونی! حالا فردا شب به کسی قول نده برات یه غذای خوب درست می کنم...
وسط حرفهایش گوشی را قطع کردم. دنیا دور سرم می چرخید. منکه گفته بودم وضعیتم را. مگر مجبورش کرده بودند؟ ساعت دوازده شب کی را پیدا کنم؟ کجا برم؟...
یک سیگار روشن کردم و رفتم زیر باران. یکی دیگر هم پشت بندش. شماره های داخل گوشی را چک می کردم. دیگر جایی و کسی نبود. رسیدم به مسخره ترین شماره گوشی ام. یک دزد اهل نظام آباد که در دوره قبلی زندان هم اتاق بودیم. پول قند و چای و شهردار را نداشت که بدهد. به رسم زندان، حسابش را گذاشتیم پای غریب نوازی. روزی که رفت شماره اش را به بچه های اتاق داد و گفت هر کدام آمدید تهران جبران می کنم. گفتم هر چه بادا باد. به این یکی هم زنگ می زنم. شماره اش را گرفتم. بوق چهارم جواب داد. گفت شماره ات غریبه است، اشتباه نباشه؟ گفتم نیست که باشه. لفظ زندان بود. مکث کرد. گفت داداش معرفی کن جون خودت دستم بنده. گفتم دستت بنده برو به کارت برس. سیریش شد که باید بگی، گفتم فلانی، تخت سه، اتاق سه، بند شش... . اجازه نداد حرفم قطع بشه. گفت به به... کجایی داداش؟ گفتم بهجت آباد. گفت پیش ما نمیای؟ گفتم فراریم، جا هم ندارم. درد سر نمیشه واسه. گفت بشه هم خیالی نیست. آدرس داد. رفتم آنجا. عرق مشتی هم خوردیم.

از این خاطرات در زندگی من زیاد است. بیشتر آنها اینطوری تمام نمی شوند. ته اش گند بالا می آید از همه کس و همه چیز. در مطلب دکترها، در بیمارستان ها، در همه جای زندگی. دیشب برای چندمین بار چیزی را می خواندم. « زمانی بود که گمان می کردم به انتهای درد رسیده ام اما نه! از آن دورتر هم می شود رفت. در انتهای این منطقه، خوشبختی بی بار و پر شکوهی است.» نمی دانم اسم این خوشبختی چیست اما می دانم که مال من اسمش هرچه بود و هست اسمش خوشبختی نبود و نیست. ته همه این ماجراها، به بی اعتنایی هایم افزوده شد. بیشتر زخمها مدتهاست که دیگر درد ندارند. به خیلی چیزها عادت کرده ام و به بعضی چیزها هرگز عادت نکردم. من پای سوخته و عفونت کرده دختری یازده ساله را دخمه های پایتخت دیدم، جان دادن مادرم را در بغل خودم، اشک های پدرم را که ترکیبی از یخ و سنگ و تحمل بود، پیشانی عرق کرده که باقالی فروش دوره گرد در ساعت 12 شب بعد از 10 ساعت شیفت کاری، غرور یک جوان 19 ساله که دنبال کار می گشت، آدمهایی که در بند 5 و 4 و 2 شب خوابیدند و صبح بلند نشدند، قاتلی که زن خود را رسیدن به دختری جوان کشته بود اما برای همسر اول خودش گریه می کرد و ترانه های لئونارد کوهن را می خواند، روی که خدمه بند شش با لیوان شکسته گلوی خودش را برید، روزی که علی اوردوز کرد، ساک زدن گنده لات زندان برای زندانی افغانی، دق کردن شاخداری بی رحم از غم فراق همجنسی که آزاد شده بود، صحبت کردن یک دختر زیبای 16 ساله و تن فروش که کنار  دست جاکش خود با دوست پسرش نجواهای عاشقانه می کرد، دیوار، خون، کتک، گرسنگی، تنهایی، زندانی کردی که 18 ماه در سلول انفرادی بود، من جنگ نابرابر کسی که برای عقیده اش با یازده زندان بان می جنگید را دیده‌ام، بدنی که اقیانوسی از آدرنالین بوده است را حس کرده ام، با طعم خون مست کرده‌ام و می دانم فشارد دادن رگ دست زیر تیزی دندان برای پاره شدن چه حسی دارد. چهره آرام حسین دارابی قبل از اینکه برای اعدام برود را دیده ام و زجه های یک زندانی ناشناس در بند مجرد زندان اراک که زجه می زد آ خدا قراره فردا بکشنم به دادم برس...من همه اینها را دیده ام و هنوز حضور زنان گل فروش سر چهار راه ها که ماسک می زنند تنم را می لرزاند و هنوز نمی توانم به بعضی ها نه بگویم و هنوز نمی توانم به بعضی ها نه نگویم... من همه اینها را دیده ام.

مدتهاست بی خوابی می کشم. با کسانی نزدیک در قالب استعاره ها درد و دل می کنم. بعضی می گویند تو باید استراحت کنی. اما «ممکن نیست. دیگر هیچ وقت ممکن نخواهد بود. اگر من بخوابم دیگر کیست که ماه را به من بدهد؟» از همین در شگفتم. بی اعتنایی و ماه؟ بی حسی و ماه؟ کدام هیولا را خورده ام که حالا قادر به هضمش نیستم؟ چه چیزی درون من دارد زنده می شود؟ شراب و تنبور. همه بدبختی ها با این دو شروع شد. بدنم عرق می کند، خیس می شود، می لرزد. «غصه هم دوام ندارد. حتی درد هم بی معنی است.» خودم را متهم می کنم که مبادا در حال تقلبی هستم و بزرگ ترین غصه ها را برای خودم می سازم؛ مانند خدایی آشفتگی، خدای زمان، خدای شرارت. اما نه، همه چیز از کنترل من خارج شده است. از بیرون خودم به خودم نگاه می کنم، از درون خودم به خودی که از بیرون نگاهم می کند. احساس می کنم که در من چیزی هست که شبیه به اوست. دل های ما در یک آتش می سوزد. در یک آتش می سوزد؟ بی خوابی احساسی شبیه به نئشگی در من ایجاد می کند. گاهی خسته می شوم و می خواهم بخوابم اما جایی خوانده ام که کسی به کسی گفته است «اگر در نظام عالم تاثیری نداشته باشم دیگر خوابیدن و نخوابیدن تفاوت نمی کند.» این جمله به دلم نشسته است. هرچه بادا باد. بادبان ها را کشیده ام بگذار که اجازه پهلو گرفتن این کشتی را مقصدش صادر نکنند. بگذار سرگشته بی کران ها باشم....

۲ نظر:

  1. «اگر در نظام عالم تاثیری نداشته باشم دیگر خوابیدن و نخوابیدن تفاوت نمی کند.».....هرچه بادا باد. بادبان ها را کشیده ایم بگذار که اجازه پهلو گرفتن این کشتی را مقصدش صادر نکنند. بگذار سرگشته بی کران ها باشم....

    پاسخحذف
  2. فقط کمی از دردهایت را حس می کنم ، از خودم خجالت می کشم فرح

    پاسخحذف