۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

از رنج های زیستن








هر کس جایی یا جاهایی، باری یا بارهایی، از چیزی که هست بدش می آید و از اینکه هست، احساس تهوع پیدا می کند. دیشب یک مستند دیدم درباره زن های دوتار نواز خراسان. زنانی که دست به ممنوعه ی مردان و دین و خدا و فرهنگ و ارزش و قانون برده اند. یکی را طلاق داده اند، سر آن یکی هوو آورده اند، دیگر را رها کرده اند، آن یکی زندان رفته،...ساز یک کدامشان را آتش زده بودند و سالها، بهتر است بگویم دهه ها، کاسه ساز سوخته اش را در پارچه ای گره کرده بود و نگاه داشته بود.


زنی، استادی، هنرمندی، دل سوخته ای.... نمی دانم بگویم چی؛ یکی از این زنان با آب سرد و خاک، ظرف می شست و. روزها کارگری یا دست فروشی می کرد و غذایش تخم مرغ بود و از بچه ها نگاه داری می کرد... و چه پنجه ای می زد... چه پنجه ای می زد...چه سازی می زد...


دیشب بغضم ترکید. نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. از خودم حالم به هم خورد. از زنده بودنم، از ایرانی بودنم، از اینکه در یک جامعه مذهبی زنگی می کنم، از همه چیز، از فقر مردم، از سختی های زندگی این زنان، حالم به هم خورد از همه آنهایی که در کافه ها و آمفی تئاترها،...آنها که می روند در آمریکا و اروپا از حق زن ایرانی و وضعیت زن ایرانی می گویند و دوست داشتم استفراغ کنم روی خودم که فکر می کردم بهتر و بیشتر از آنها می دانم همه این چیزها و تازه می بینم همه پر کاهی بوده از خلوارها خلوار.


دیشب صدای لالایی پیرزنی را شنیدم که تا هنگام مرگ از ذهنم بیرون نخواهد رفت. صدای ساز زن دیگری را شنیدم که سراسر حس و احساس بود. دختری نوجوان و شاد با لباسهای گل گلی را دیدم که شیطنت می کرد و می خندید و ساز می زند و ...اما ...! دیشب زنانی را دیدم که همگی پای خودشان، پای دلشان، پای خیلی چیزها ایستاده بودند و رد شده بودند از خیلی چیزهای دیگر. همگی خسته، همگی دل شکسته، همگی... و همه اسیر فقر... زندانی در کار اجباری خانگی و بیرون نگاه داشته شده از روابط تولیدی قانونی و رسمی...

«ستم مضاعف بر زن» که مارکسیست ها از آن حرف می زنند یعنی این. تنها چیزی که ته دلم نگه‌ام داشت و نگذاشت خودم را خلاص کنم و به این عذاب زیستن پایان بدهم رگه های ملموس شده اندیشه ام بود. جملاتی که در خوانده بودم و پیشتر در زندگی خودم، در خانواده خودم، در محل خودم، شهر خودم، کشور خودم، همه را زندگی کرده بودم. به یاد خودم آوردم که نالیدن، پله ای عقب تر از تفسیر کردن است؛ باید تغییر داد. باید ویران کرد و از نو ساخت... قبول کردم و سر خم کردن راهش نیست. زندگی باید که سراسر مبارزه باشد. دیشب واقعا می خواستم خودم را بکشم و تمامش کنم. کسانی که مرا می شناسند می دانند که اهل ادا و این قرتی بازی ها نیستم؛ دیشب می خواستم تمامش کنم تا شاید به آرامش برسم اما حالا از راهی که رفته ام ، از زندگی ای که داشته ام، گرچه کج و معوج و تقریبا فاقد نتیجه و فعلا دور از هدفی که انتخاب کردم، راضی ام. می خواهم ادامه بدهم... با همه دردهایش، با همه زخم هایش، با همه اضطراب هایش، با همه ی همه چیزش.

بزرگترین دلیل همه دردهای من حافظه ای است که نمی تواند چیزی را فراموش کند. دوست دارد بعضی چیزها را برای همیشه فراموش کند اما نمی تواند. این حافظه دیگران را می ترساند؛ و خودم را هم گاهی اوقات. می دانم تلخی و درد و زجر آن نگاه ها، آن زندگی ها، آن دستان، آن سرنوشت ها،... همه و همه تا پایان زندگی ام مرا رها نخواهند کرد اما اشکالی ندارد. همه اینها را مثل همه آن چیزهایی دیگری که نمی توانم فراموش کنم، می پذیرم. با همه چیزهایی که نمی توانم فراموش کنم زندگی خواهم کرد. همه را مثل سنگ قبری که هر لحظه سنگین و سنگین تر می شود روی گرده و سینه ام، خواهم کشید.


لینک دانلود مستند «طرقه» ساخته محمئ حسن دامن زن:





۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

و اما پاریس!





مادام که پول یک جفت کفش در پاریس
شکم سی گرسنه را در سیبری سیر میکند
مادام که سه کرون سرد سوئدی
برابر است با معاش سی و سه روز سی و سه انسان بینوا در سومالی
مادام که ارزش یک پپسی کولا در شیکاگو
یک ماه کل خوراک آدمی در هولیر* است
مادام که یک پوند، قیمت دو پیت بنزین در سارایوو است
مادام که نرخ یک عمامه در عربستان
معادل نرخ دو خانه است برای یک بی خانمان در ارمنستان
مادام که یک مارک آلمانی
یک قوطی پنیر و یک گونی سیب زمینی در پترزبورگ است
مادام که قیمت یک شلوارک در ژنو
بهاي پانزده دست کت و شلوار در بمبئی است
مادام که یک دلار نامرد، پانصد دینار در سلیمانیه است
مادام که سی تا پانصد دینار حتا لیوانی فالوده در ونیز نمی شود
باید این جهان سرتاسرش ویران شود.

فرهاد پیربال
* هولیر زادگاه شاعر در کردستان عراق است.


۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

به چشم های ما نگاه کن

به چشمهای ما نگاه کن. ما آرمانی داشتم و برای رسیدن به آرمانمان، جان خودمان را فدا کردیم. برای مردن به تظاهرات نرفته بودیم اما فاشیست ها همیشه اول به سراغ کسانی می روند که عاشق زندگی هستند.
به ما نگاه کردی؟ به چشم های ما نگاه کردی؟ حالا بگو تو حاضر هستی برای آرمانت چکار بکنی؟ راستش را بگو؛ اصلا آرمانی در زندگی ات داری؟ آخرین باری که به خود، به یک وضعیت جمعی، به اجتماع و به سرنوشت جامعه خودت و جوامع انسانی دیگر فکر کرده ای، چه زمانی بوده است؟ از آخرین باری که به کسی جر خودت و به چیزی به جز مصرف فکر کرده ای چقدر گذشته است؟


به چشم های ما نگاه کن. ما هم مثل تو انسان بودیم و زندگی می کردیم. آیا تو هم مثل ما انسانی و به زندگی فکر می کنی؟



الیف کانلیا؛ عضو حزب ای ام ای پ؛ کشته شده در تظاهرات صلح آنکارا.

در این عکس او در حال نوشتن این شعار است:

روزهاي زيبا خواهد آمد اگر برايش گام برداريم.


***