۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

شطحیات 9

تصورت می کنم در اقیانوسی از کلمات
ایستاده بر زورقی از خیال
همچون سلیمان
سوار بر مَرکبِ بادها

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

پرسش







پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است که
این سرزمین مال ماست؟
مال کسی‌ست که
بخش بزرگی از آن را در اختیار دارد؟

پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است
دست‌هایی که در این زمین کار می‌کنند
مال ماست؟
و حاصل آن نیز، مال ماست؟

حصارها را ویران کن!
آن‌ها را در هم بکوب!
این سرزمین، مال ماست.
به «پدرو» و «ماریا»
به «خوان» و «خوزه»

اگر آوازم کسی را آزار می‌دهد
اگر کسی باشد که تحمل شنیدن آوازم را نداشته باشد
اطمینان داشته باشید که او یک «یانکی» است
یا که یک مالک و فئودال بزرگ کشور است

حصارها را در هم بکوبید!


ویکتور خارا

آواز من






شعر کبوتری‌ست در جستجوی آشیانه.
رها می‌شود
تا بال می‌گشاید
تا پرواز کُند
پرواز.

آواز من، آوازی‌ست آزاد و رها
که ایثار می‌کُند
به آن‌کسی که به‌پا خاسته است.
به آن‌کسی که قصد پرواز به بلندای جاودانگی دارد.

آواز من زنجیری‌ست که نه بدایتی دارد و نه نهایتی.
در آواز من تمام مردم را خواهی یافت.

بگذار تا با هم بخوانیم سرود خلق را
چرا که آواز، کبوتری‌ست که
برای رسیدن به دریا پرواز می‌کُند.
رها می‌شود
بال‌هایش را می‌گشاید
تا پرواز کند
پرواز.


ویکتور خارا

«رکاوارن»





  
در آغوش گشوده‌ی تو می‌گذارم
ساز خوانندگی‌ام را،
پُتک معدنچیان و گاوآهن برزگران راو

به سادگی تمام، سپاسگزار توام
برای خاطر نورت.

با نسیم،
با نسیم علفزاران صدای تو نیز می‌ورزد
تا اعماق صحراها و دوردست‌های جنوب.

درخت بالندۀ آنهمه امید!
در دل خورشید زاده شدی.
میوه‌ات می‌رسد
و آواز سر می‌دهد تا حصول آزادی.
«رکاوارن»


ویکتور خارا

خیش







دست‌هایم را روی خیش گذارده‌ام
و زمین را با آن هموار می‌کُنم
سال‌هاست که با آن زندگی می‌کُنم
چرا نباید خسته باشم؟

پروانه‌ها پرواز می‌کُنند،
سوسک‌ها جیرجیر می‌کُنند
پوستم سیاه می‌شود
خورشید می‌سوزاند،
می‌سوزاند،
می‌سوزاند.

عرق، تن مرا شیار می‌دهد
و من زمین را شیار می‌دهم
بی‌لحظه‌ای تحمل.

او را تائید می‌کُنم،
امید را
وقتی به ستاره‌ای دیگر می‌اندیشم
به‌خود می‌گویم:
هرگز دیر نخواهد بود.
کبوتر پرواز خواهد کرد

پروانه‌ها پرواز می‌کُنند،
سوسک‌ها جیرجیر می‌کُنند
پوستم سیاه می‌شود
و خورشید می‌سوزاند،
می‌سوزاند،
می‌سوزاند.

عرق تن مرا شیار می‌دهد
و من زمین را شیار می‌دهم
بی‌لحظه‌ای تحمل

به‌خود می‌گویم:
هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر پرواز خواهد کرد.
پرواز خواهد کرد.

همچون یوغ، محکم
مشت‌هایم، امید را نگاه می‌دارد
امید به اینکه
همه چیز، تغییر خواهد کرد.


ویکتور خارا

من میرم «کوچابامبا»






 

من می‌رم «کوچابامبا» (1)


در «کوچابامبا»، آقایون!
بلبل‌ها خواهند خواند.
من می‌رم «کوچابامبا».

این‌تی (2)
این‌تی اینجاس
این‌تی اونجاس
این‌تی تو شماله
این‌تی تو غربه

هوای «CIA» را داشته باش!
ممکنه «کوزانوها» (3) را بریزه سرمون
آن‌ها «رژی دبره» را نمی‌کُشن.

پاشو داداش
خودشون‌و پنهان کردن
سرو کله‌شون پیدا شد.
چرت می‌گفتند که
جنگ‌های پارتیزانی تمام شده.

خودشون‌و پنها کردن
خون‌تو بریز سیاه!
می‌رم به «کوچابامبا»
در «کوچابامبا»، آقایون!
بلبل‌ها خواهند خواند.
من می‌رم «کوچابامبا».


ویکتور خارا

***

1) ـ شهری در بولیوی
2) ـ این‌تی پره‌دو، همرزم بولیایی چه‌گوارا
3) ـ ضد انقلابیون کوبایی

در رود «ماپوچو»



 


  
در رود «ماپوچو»
گربه‌ها می‌میرند.
و آن‌ها را در گونی‌های سربسته
در آب می‌اندازند.

اما در «پوبلاسیون»،
با طوفان باران
آدم‌ها، سگ‌ها و گربه‌ها.
ـ همان جشن برپاست ـ

در چنین مواقعی شاید بهتر باشد
آدم خنده‌ای سر بدهد
و در میان لجن
نوشابه‌ای تدارک ببیند!

جوانی در نقش کاپیتان
نفیر کشان در آن میان
قایق می‌راند.

های! نجات دهیم،
کودکان، میزها و دیوارها را.
آسمان ما را نمی‌ترساند،
هر قدر که می‌خواهد ببارد.

من بیشتر از آن دلتنگم
نکُند کار به‌جایی بکشد
که موی سیاه من
دیگر مرا در آغوش نکشد.

تندبادها، آب
خانه‌ها را فرو می‌ریزند
اما آن کسی که کار می‌کُند
از این واقعه نمی‌ترسد.

چه زیبا می شود اگر
آن‌هنگام فرا برسد
که بخندیم
به آب و هوای خراب.

ویکتور خارا

انسان خالق است




 همانند بسیاری دیگر،
من عرق‌ریختن آموختم،
نه فهمیدم که مدرسه چیست
و نه دانستم بازی چه معنا دارد.

در سپیده‌دم،
آنها مرا از رختخواب بیرون کشیدند
و در کنار پدر
با کار بزرگ شدم.

تنها با تلاش و پشتکار
به‌عنوان نجار و حلب‌ساز
به‌عنوان بنا و گچ‌کار
و به‌عنوان آهنگر و جوشکار
سخت کوشیدم.

آی پسر! چه خوب می‌شد اگر من
سواد می‌داشتم و آموزش می‌دیدم،
زیرا که در بین تمام عناصر
انسان یک خالق است.

من خانه‌ای بنا می‌کنم.
یا جاده‌ای می‌سازم.
من به شراب مزه می‌دهم.
من دود کارخانه را بلند می‌کُنم.
پستی‌های زمین را مرتفع می‌کُنم.
ارتفاعات را مُسخر می‌کُنم.
و به‌سوی ستارگان می‌تازم.
و در انبوه جنگل، کوره راه باز می‌کُنم.

من زبان آقایان را آموختم.
و همین‌طور زبان مالکین و اربابان را
آن‌ها اغلب مرا کُشتند
چرا که من صدایم را علیه آن‌ها بلند کردم.

اما من خود را از زمین بلند می‌کنم
زیرا که دستانی مرا یاری می‌دهند،
زیرا که من دیگر تنها نیستم
زیرا که ما اکنون بسیاریم . . .

ویکتور خارا

ترانه ای از ویکتور خارا - بیانیه






نه برای خواندن است که می‌خوانم
نه برای عرضه‌ی صدایم.
نه!

من آن شعر را با آواز می‌خوانم
که گیتار پُر احساس من می‌سراید.
چرا که این گیتار قلبی زمینی دارد.
و پرنده‌وار، پرواز کُنان در گذر است.
و چون آب مقدس
دلاوران و شهیدان را به مهر و مهربانی تعمید می‌دهد.
پس ترانه‌ی من آنچنان که «ویولتا» می‌گفت هدفی یافته است.

آری گیتار من کارگر است
که از بهار می‌درخشد و عطر می‌پراکند.

گیتار من دولتمندان جنایتکار را به کار نمی‌آید
که آزمند زر و زورند.
گیتار من به کار زحمتکشان خلق می‌آید.
تا با سرودشان آینده شکوفا شود.

چرا که ترانه آن زمانی معنایی می‌یابد
که قلبش نیرومندانه در تپش باشد.
و انسانی آن ترانه را بسراید
که سرود خوانان شهادت را پذیرا شوند.

شعر من در مدح هیچ‌کس نیست
و نمی‌سرایم تا بیگانه‌ای بگرید.
من برای بخش کوچک و دور دست سرزمینم می‌سرایم
که هر چند باریکه‌ای بیش نیست
اما ژرفایش را پایانی نیست.

شعر من آغاز و پایان همه چیز است.
شعری سرشار از شجاعت
شعری همیشه زنده و تازه و پویا.

ویکتور خارا

پاسخ ویکتور خارا به پابلو نرودا - ژانویه 1973



سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم
و نه "با هفت دشنه به خون کشیده" می خواهم.
خواهان تابش نور شیلی ام
بر فراز خانه ی نوبنیادم.
سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم
و نه "با هفت دشنه به خون کشیده" می خواهم.
سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم
برای همه مان در سرزمین ام، اینجا، جا هست.
آنها که پندارندش "زندان"، لیک،
دراز راهی پیش باید گیرند و نغمه جای دگر ساز کنند.
توانگران (این همیشه بیگانگان)
خوبست پیش گیرند راه میامی را و جوار عمه هاشان را !
سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم.
بگذار جای دگر روند و نغمه ساز کنند
سرزمین ام را پاره پاره نمی خواهم.
برای همه مان در سرزمین ام، اینجا، جا هست.
و من می مانم هم این جا، کارگران را ترانه می خوانم:
ترانه از تاریخی نوین و جغرافیایی نوین.

ویکتور خارا

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

اعتراف




هر کتابی که می خونم یک وجب از زمین فاصله می گیرم. فقط و فقط برای اینکه بهتر ببینم و بفهمم اقیانوس ندانسته هام چقدر وسیع و بی کرانه است. 

از هفته پیش از نیمه یک کتاب با کتاب دیگری آشنا شدم که خواندن مقدمه کتاب اول عرق شرم روی پیشونیم نشوند. روزی 150 صفحه خواندم و خلاصه برداری کردم تا از برنامه کتاب قبلی عقب نمانم. فاجعه است. به کجا باید رسید؟ در فرصت محدود باید به کجاها سر زد؟ کدام یکی ها را باید خواند؟

همیشه دوستانی که برای من در مقام استاد و راهنما بودند می گفتند: کسی که بیشتر مطالعه می کنه کمتر حرف می زنه. اوایل فکر می کردم این یک نوع ژست فروتنانه است، بعد نظرم عوض شد و فکر کردم به خاطر حقارت از نادانسته هاست اما حالا مطمئنم که مسئله لذت در میونه. لذت آگاه شدن به مسئله ای خیلی از لذت بازنشر دادن یک دانسته، ارضاکننده تر و جذاب تره. حس خیلی عمیق تریه...

اون لبخند کوچولوی جاهائی که تصویر کلی پازل نقش می گیره، مخصوصا اون خنده کوچیک صفحه آخر...اون درنگ موقع خوابوندن جلد روی صفحه آخر یا حتی وقتی محکم می بندی و پرتش می کنی کنار و چشمات رو می بندی...

کتاب وسطی جاه طلبی در کسب لذت بود. سادیسم و خودآزاری بود. لازم نبود اما یه در دیگه درست شد به یک سرزمین دیگه که بهتر بود باز نشه. عمد بود که تلاش داشتم اتفاق جلوه کنه... لعنتی چی میشه راجع به این نوشت؟ چی میشه راجع بهش گفت؟ اون انکار خود به اندازه وسعت نخوانده ها و نفهمیده هانیست، فروتنی نیست، اعلام دوئل با خودِ. تضمین جاری بودن لذت. معتاد کردن خود... فخر به زمان فروختن... همیناست. مطمئنم اینجوریه




و اون برگشتن های با دلیل یا بی دلیل. برای انجام هیج رسالتی نیست. برای خرد کردن و به دور انداختنه. عقل را به زیر یوغ احساس و احساس را به زیر یوغ عقل بردنه. دیگه دوئل نیست. یه جنگه و بزرگترین جنگ، جنگیدن برای تغییره.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

شكسپير، تيمون آتني، پرده‌ي چهارم، صحنه‌ي سوم


 طلا؟ طلاي گرانبهاي پرتلائلو؟ ...

اندك مايه‌اي از آن

سياه را سپيد مي‌كند، زشت را زيبا؛ ناحق را حق مي‌كند.

فرومايه را شريف، سالخورده را جوان، و بزدل را دلاور

... اي خدايان اين چيست؟ شگفتا كه اين طلا

خدمتگزاران و كاهنان شما را از كنارتان دور مي‌كند و

بالش دلاوران را زير سر ايشان به كناري مي‌افكند؛

اين برده‌ي زرد

ادياني به هم مي‌ريسد و پنبه مي‌كند، لعنت شدگان را آمرزش مي‌دهد

جذاميان كريه را به تخت پرستش بر مي‌نشاند، دزدان را مورد اعتماد قرار مي‌دهد

و به سان برگزيدگان مسندنشين

قرين حرمت و عنوان و تحسين‌شان مي‌كند

اين همان است كه بيوه‌زن فرتوت را ديگر بار به خانه‌ي بخت مي‌فرستد

... بيا اي خاك لعنت‌زده

تو اي روسپي پست بشريت



(شكسپير، تيمون آتني، پرده‌ي چهارم، صحنه‌ي سوم. ترجمه از: زنده ياد احمد شاملو)

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

چکامه ای برای استالین





بخشی از "چکامه ای برای استالین"
"پابلو نرودا"

مرد باشیم! این قانونی استالینیستی است!
باید از استالین بیاموزیم
از شدت خلوصش
از صراحت بتنی اش ...
استالین ظهر است
کمالِ مرد و مردم.
استالینیست، بگذار با افتخار این لقب را برگیریم...
کارگران، کارمندان و زنان استالینیست، این روز را پاس دارید!
چراغ ها بی سو نشده
آتش خاکستر نشده
که فزونی بوده
بر نور، نان، آتش و امید
در عصر تسخیر ناپذیر استالین!...
در این سال ها کبوتری
صلح، گلِ سرخِ ستمدیدهِ سرگردان
آشیان یافت بر شانه های او
و استالین، این غول
آن را بر بلندای پیشانی خود برد...
موجی بر سنگ های ساحل توفید.
اما مالنکو راه او را ادامه خواهد داد.

برگردان از ترجمه انگلیسی
منبع: http://www.lalkar.org/issues/contents/jan2005/neruda.html

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

هنر و جنایت


بعد از خواندن یکی از دفترهای گروندریسه از اتاق بیرون رفتم و به صورت اتفاقی چشمم به یک فیلم در حال پخش در تلویزیون افتاد. یک داستان جنائی تمام عیار با چیدمان عالی، خوش ساخت و پر کشش. یک ساعت از وقتم را برای دیدن فیلم هدر دادم. در پایان کار فیلم نامه نویس نتوانسته بود زایش شاهکار خود را به طور کامل انجام دهد و بچه‌ای مرده به دنیا آورده بود. مجبور شده بود سوراخ‌های نهایی داستان کاملاً واقعی خودش را با یک روح پر کند. فقط یک حلقه از استدلال برای توجیه یک ارتباط، کم بود و همیشه در آثار اینچنین حلقه ماقبل آخر زنجیر مفقود است.
فکر می کنم که جنایت‌های دقیق، چند لایه و غیر قابل گره گشائی، بالاترین مرحله خلاقیت هنری هستند. چیزی در حد و اندازه خلق قدرت توسط معمار الهام گرفته از هم آغوشی در شادکامی حاصل از یک موسیقی پرّان. اما برای بازنمائی این هنر چاره نیست جز آنکه فرآیند ساخت به خود جنایتکار  سپرده شود. تنها اوست که می تواند این خلاقیت هنری را بدون کم و کاست بازعرضه کند. البته نباید فراموش کرد آنکه کشف می کند و گره گشایی می کند بی شک جزئی از پیکره جنایت است.  

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

زندگی

شب به آرامش مرگ می خوابم
و صبح به تردید هزار چرخ تردید شکنجه می شوم
زندگی در فرار از مرگ
              در رقابت با مرگ
                                 ، با زمان

چونان حریصانه باید زیست
که مرگ از غم تحقیر جان دهد
چونان عاشقانه با مرگ
که نیستی تنها لحظه ای
تنها یک لحظه از زندگی باشد.

۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

تلگراف 99


ملاک عاشقی این نیست که سرت پایین باشه، به اینه که دلت پائین ریخته باشه و به خاطرش سرت همیشه بالا باشه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

تلگراف 98

تو رفیقی یا نارفیق؟ تو دوستی یا دشمن؟

تلگراف شماره 97


شک نکنید وقتی یک عده از دوستانتان با آتش تهیه افراد غریبه و دشمنان تان به صورت غیر طبیعی وسط رابطه خصوصی شما هجوم می آورند دنبال این هستند که چیزی به آنها بماسد.

همیشه مگس ها دور شیرینی جمع نمی شوند. مراقب افکار، اعمال و حالات درونی خود باشید مبادا مگس ها برای غذا خوردن شما را به "گه" تبدیل کرده باشند.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

فرار از پله های اضطراری


تو
هیچ وقت
تمام هیچ داستانی را
نخواهی دانست...
و هیچ وقت
هیچ تمامی را...



فرار از پله های اضطراری - هنگامه هویدا - نشر نیماژ - 1392