۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

افسانه عشقِ یک مادرکش






از آخرین دربِ آخرین دالان هم گذشتی
برای آنکه آخرین راه نرفته ی زندگی ات را هم بپیمائی
نمی دانم صدایم را می شنوی یا نه
گورکن زخم ها تازه سر به هم آمده ات
بدکاره ی پستِ مادر کش
پسرت،
      صدایت می کند:
باز کن چشمهایت را...

هر بار که خشمِ بی صبری من
نازک آرامش قلب بی رمق ات را شکست
خندیدی و بخشیدی
و من از پشت دیوار می شنیدم که می گفتی:
                                                        دوستم دارد.
از شکنجه‌گاه تختِ تو تا شکنجه‌گاه تنهائی من
تنها یک وجب دیوار فاصله بود
اما گوش‌های خسته ی تو از سنگینی سخت‌ترین زندگی ها
هرگز نجوای شبانه ی مرا
به اعترافِ عشق تو در برابر معشوق دردهایم، نشنید.

تو نمی دانی اما من
در حسرت این خواهم مُرد
که یتیمانه در آغوش‌ات کشم
و در گوش‌هایت زمزمه کنم: دوستت دارم

هرگز نیاموختم چونان پدر
             چگونه مهربانی و خشم را به هم بیامیزم
هرگز نیاموختم که چونان تو
چگونه مهر و فنا را با ابدیت بخشش به هم بیامیزم

تو ندیدی مادر
تو نشنیدی
تو خواب بودی
بی هوش بودی
هنگامی که با جادوی حبه های علم
در رویای آرامش مخدرهای ناچاری
همچون مرده ای میان دو جهان مانده
با لالائی خس خس سینه ات به کما رفته بودی
در خفای چشم های خفته ی دیگران
بر صورت ات دست کشیدم
با انگشتانم بر چنگِ ابروانت نواختم
لبانم بر لبانت ماسید
و در گوشت نجوا کردم:
دوستت دارم
دوستت دارم
...

و تو هرگز در خماری افیون علم
پس از هراس طولانی شب
                            در صبح انتظار
دلیل خنده‌هایم را بر تک تک ناسازگاری هایت نفهمیدی
و پدر، دلیل سکوت مرا بر دستان آغشته به خون و ادرار
و خواهرانم، دلیل بیدار شدن نابهنگام ام را از پاسبانی شبانه بر تنِ تو
***

چشم هایت را باز کن مادر
هنوز این فرزند پشیمانِ پر خطا را
بر آخرین نامهربانی اش نبخشیده ای
و شهادت ات را بر ایمان به عشق من به تو
بر زبان جاری نکرده‌ ای

چشمانت را باز کن مادر
خنده‌های ساده ی بی کلامت را بر چشمانم بباران
و بگو که «غصه نخور، درست می شود»
و بگو که «صبر کن، صد سال اول اش سخت است»
و بگو که همه کَس ات هستم
بگو که عزیز دل ات هستم
بگو...

***
امروز نه به حکم دلسوزی
نه به حکم التماس و ناله و تهدید
نه به حکم گریه
نه به حکم خشم و مشت
به آخرین درِ این دالان راهم ندادند
اما مردی بود
برادر کسی که چون تو، کسی را در بند داشت
همبندِ داغ خورده به حبسِ زور
که از پشت شیشه‌ی آخرین پنجره ی بیمارستان
مرا و تو را
در پشت شیشه ی آخرین پنجره ی زندان
                                                   شناخت
و دروازه بهشت را برایم گشود

هرگز به یاد نخواهی آورد،هرگز
اما من صدایت کردم
تکرار نامت را  از تکانِ عقربه ها پرشمارتر بر زبان راندم
برای یافتن‌ات در فرصتی که هرگز تکرار نخواهد شد،
صدایت کردم و دستان ات را به نرمی دستان کودکی یه روزه در دست گرفتم
                                                                                      تکان دادم
با درد شقیقه  از طولانی ترین گریه تمام زندگی
و خستگیِ صدای شکسته ترین دلِ تنهاترین بی کس
                                                      صدایت زدم
و تو چشمانت را گشودی
قلبم ایستاد
اما برایت خندیدم
لبانت برای گفتن حرفی جنبید
و چشمانت به آرامش مرگ بر هم نشست
دوباره صدایت کردم
«مادر
    مادر
         مادر
               ....
چشمهایت را باز کن
منم، پسرت»

چشم‌هایت لرزید
کسی درون جسم تو تقلا می کرد که مژه هایت از هم بشکفد
اما؛
اراده ی جانت، حریف بی جانی جسمت نشد
چشمانت بسته ماند
ناتوان و نا امید
خودم را شکستم
در پشت چشم‌های بسته تنهایت نگذاشتم
دستان ات را بوسیدم
و عاقبت رازم در گوش‌ ات زمزمه کردم:
بی تو نمی‌توانم زندگی کنم مادر.