۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

التهاب چهار ساعته


چلوار ساده ی احرام، در تختِ مرگ
چونان فرشته‌ای
که جورکش نیمِ در و رنج جهان است به دوش
پیش می‌روی

تحویل خنده‌ها
          در میهمانی وداع تو تلخ است مادرم
با ما بمان
بازگرد سوی ما
تندی و اخم و تلخی مرا از دلم ندان

با پا، بدون پا
در رنج کارهای هر روزه‌ی شما
از صبح تا به شام
از شام تا به صبح
احساس می کنم
سرباز بی تفنگ جنگِ جنونم
باید که ماند.

من راضیم
     مسرور می‌شوم
با ناله‌های شبانه‌ی تو، که صور فاجعه است
احساس زنده بودن تو را
تا عمق آخرین نبض زندگی
ایمان می‌آورم.

من با توام، بمان
بی تو یتیم است قلب من
بی تو فلج می‌شود احساس بودنم

26 مهرماه 1391
پشت درب اتاق عمل

۱ نظر:

  1. لبخندش تمامِ دردها و خستگی های آدم رو از جانِ آدمی دور می کنه. با بوسه ای بر چشمانش.

    پاسخحذف