تاوان
نان برابر خواستن در سرزمین من
تاوان
عشق به مردم
_درد
از ستم کشیدن آنان
حبس
است و ناسزا
زخم
است و بی نصیب ماند از شهر-بندگی
.
اما
شما
که
پشت کرده و رفتید
با
شوق و بی قرار
و
گفتید عالمانه و پر طمتراق:
«بیرون
کشید باید از این ورطه رخت خویش»
من
با شمایم ای نارفیقان نیمه راه
لبخند
بر لبان
ای
قند بر دلان
زانو
به خاک سائیدگان برای رهایی
رها
بودگانِ دروغ
هان!
در برابر روئیاهاتان که مُرد
با
مرگ آنچه درون شما نبود
با
کندن نقابِ به صورت گشادِ دغل
حاصل
چه شد به جز صلیب یک جسد
بر دوش یک روانِ مرده ی عاریت شده؟
بر دوش یک روانِ مرده ی عاریت شده؟
.
چیزی
نگو
سکوت کن
نگاه دار احترام خویش
هرگز
نجبیده تا کنون لبان مردهای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر