۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

تلگراف 96


آدم بودن جغرافیا نداره.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

التهاب چهار ساعته


چلوار ساده ی احرام، در تختِ مرگ
چونان فرشته‌ای
که جورکش نیمِ در و رنج جهان است به دوش
پیش می‌روی

تحویل خنده‌ها
          در میهمانی وداع تو تلخ است مادرم
با ما بمان
بازگرد سوی ما
تندی و اخم و تلخی مرا از دلم ندان

با پا، بدون پا
در رنج کارهای هر روزه‌ی شما
از صبح تا به شام
از شام تا به صبح
احساس می کنم
سرباز بی تفنگ جنگِ جنونم
باید که ماند.

من راضیم
     مسرور می‌شوم
با ناله‌های شبانه‌ی تو، که صور فاجعه است
احساس زنده بودن تو را
تا عمق آخرین نبض زندگی
ایمان می‌آورم.

من با توام، بمان
بی تو یتیم است قلب من
بی تو فلج می‌شود احساس بودنم

26 مهرماه 1391
پشت درب اتاق عمل

معنا



هرگز نبود کلام من از شعر عاشقان
هرگز نشد کلام چو گفتار شاعران

در وزن، تیغِ زمان پِی کرد جسمِ صبر
در قافیه، معنا زمین زد پشتِ مصلحت

هر برگ کاغذِ حادثه میدان جنگ شد
قلم به مَرکب خون رفت، جان به گور حرف

عشق از یمین و حقیقت از جانب یسار
بدکارگی و پوچیِ قدرت ز پیش و پس

مصرع به زیر بار اراده کمر شکست
دروازه هجوم لشگر معنا شد بیتِ من

در هر غزل جفا و هجر و وصال و شیطنت
در هر قصیده درد و رنج و شرح جورِ دهر

شد قتلگاه موسیقی و قانون و خط و ربط
هرگز به چهارچوب شعر نگنجید حرف من

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

پای دوباره فلج شده


 کاش هر دو پایم را می بُریدند،
به تو پیوند می زدند
آن وقت می دانستم
رنج های همسر و فرزندانت را
اقیانوس پهناور و تیره‌ی غم‌های تو را
چگونه در خود پایان دهم.

زندگی در جنگ




امضای توبه نامه یا فرار
«امروز زنده بمان و فردا بمیر»
حرف حساب شما جز این بود رفتگان؟
همین بود
این بود دروغ
این بود خطا

این راه زندگی نه برای شماست
قانون جنگ آنکه به میدان در آمده
                              این پند از آن اوست

توجیه می کند حقارت به هر طریق
ننگ و شکست و فرار و هیچ بودگی را
نسلی دگر، مگر پیش از شما این راه نرفت؟
چه شد؟ کجایند مترسکان پر ادعا؟
خاموش
حقیر تر از حقارت
وقیح‌تر از دروغ
با نیم زبان فراموش شده در کشوری غریب
                                                      ...
.
بیرون کشید باید از این ورطیه رخت خویش؟
هرگز
دروغ است این سخن
باید که غرق شد در این جام پُر بلا
مِی زد، خط به خط
این است زندگی
این پند از آن ماست
لبخند ماست که دشنام آفرینش است
این خشم ماست که کابوس پادشاست
با هر نفس کشیدنی
غرّای جنگ طنینی‌ست در قلب این سکوت
هر انقباض قلب
همچون چکامه ی ماشه
فرمان قتل واعظ شهر است.
حکم است،
باید که ماند.

23 مهرماه 1391

خواب




دستانت دو بال پروازند
بی حرکت و ساکن
همچون بی نیازی عقاب، در اوج
                                     از تقلا
.
چهره ات تجسم آسمان است
وقتی که بادهای کهن سالِ رویا
          تخت روانِ بال‌های گشوده ی تو اند
.
با چشمان بسته
در ابدیتِ آرامش پرواز کن،
عشق من.

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

حرمت امام زاده





تاوان نان برابر خواستن در سرزمین من
تاوان عشق به مردم
_درد از ستم کشیدن آنان
حبس است و ناسزا
زخم است و بی نصیب ماند از شهر-بندگی
.
اما شما
که پشت کرده و رفتید
با شوق و بی قرار
و گفتید عالمانه و پر طمتراق:
«بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»
من با شمایم ای نارفیقان نیمه راه
لبخند بر لبان
ای قند بر دلان
زانو به خاک سائیدگان برای رهایی
رها بودگانِ دروغ

هان! در برابر روئیاهاتان که مُرد
با مرگ آنچه درون شما نبود
با کندن نقابِ به صورت گشادِ دغل
حاصل چه شد به جز صلیب یک جسد
     بر دوش یک روانِ مرده ی عاریت شده؟
.
چیزی نگو
     سکوت کن
          نگاه دار احترام خویش
هرگز نجبیده تا کنون لبان مرده‌ای.