۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

شعری از سیاووش کسرایی برای تئودوراکیس





قلب من زندان است
نقب در نقب فروبسته به هم
غنچه ای ساخته از آهن سرخ
قلب من قفل بزرگی است ز خون

داغگاهی است دلم
غیرت،آنجا مجروح
بی گناه مصلوب

و شجاعت در آن سیلی خور
قتلگاهی است شقایق ها را

زخم ها را ورم آورده دلم
پای تا سر همه قلبم،قلبم
می تپم،می تابم،می توفم
ای گلابی کبود!
ای حباب تاریک!
چه هواها که به سر داری در این خفقان

نه کلیدی جادو
تا در قلعه فریاد بدان بگشایم
نه چراغی پیدا
که من این گود سیه چال به کس بنمایم
نهر خون از آنست و جز بستر خون
راه بر قلبم نیست


قلب من قاره مدفونی ست
آرزوها اندر آن شبحی آدمگون
عشق بی عطر،گدا
 خشم بی دندان،پیچان در خویش
کینه،بی حربه، سر در کف، گم
بیم در اوج عقابی است عبوس
آه قلبم چه هراسستانی است

پشت دیوار دلم
آسمانی ست چو نیلوفر سبز
بال پرواز در آن همهمه ساز
آفتابش خندان
کهکشانش شط روشن در شب
ای! جدار عبث! ای یاوه حصار
من چه نزدیک و چه دورم از نور!

همه شب بر می آید از این شب
صوت غمگین محبوسی از حجره تنگ:
آه ای آزادی!
وطنم قلب منست
قلب من زندانی ست


«کسرایی برای تئودوراکیس»

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

تلگراف 91



می دونی چه حسی داره هر روز صبح با امیدِ  رهایی از این زنجیر از خوا ب بلند بشی و یهو یادت بیافته عشق زندگیت... اون تیله کوچولوی فیروزه ای رنگ ... داره تنهایی _، بدون تو _  توی این جنگل بی در و پیکر، برای زندگی می جنگه؟

تلگراف 90



زندگی اون لحظه هایی که نفس می کشی نیست...زندگی اون لحظه هائیه که نفست بند میاد

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

هنر یعنی این






یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد.
اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم. چون بیش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

دوستی یعنی این






یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟ شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم . پرویز شاپور گفت : من میرسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ شاپور گفت: نه! اما چتر دارم .