۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

خاطرات احمد اعطا (احمد محمود)

 


15 مرداد 64

دو شب است كه تلویزیون خراب شده است. سیاه سفید است و مال عهد بوق. 18 سال است كار می‌كند یك‌بار لامپ سوخته و... دو شب است كه تصویر نمی‌دهد. دیشب سارك داشت تو اتاق مطالعه می‌كرد. لامپ خودبه‌خود سوخت. لامپ نداشتیم كه عوضش كنیم. بلند شد و رفت تلویزیون را روشن كرد به این امید كه شاید درست شده باشد! تصویر نداشت. گفت این هم از تلویزیون! خب مفهوم حرفش این است كه همه چیز زندگی‌مان خراب است. حرفش درست است. این بود كه شنیدم و زیرسبیلی رد كردم. شش، هفت سال بیكاری نتیجه‌ای بهتر از این ندارد، آن هم با خرج سنگین زندگی، خدا عاقبتش را به خیر كند.

 

2 آذر 64

امروز بار دیگر تنگدستی را احساس كردم. بار دیگر احساس كردم كه این غول دارد جوانه می‌زند. زنم گفت پول آب را باید بدهیم. گفتم تا كی مهلت داریم، گفت ششم. گفتم حالا بماند، چهار روز دیگر فرصت هست. زنم احساس كرد كه 348 تومان ندارم بدهم. دلم نمی‌خواست فكر كند پول ندارم و دلش توی هول و ولا افتد. صداش كردم و گفتم كی پول آب را می‌برد و می‌دهد؟ گفت خودم. گفت دارم می‌روم به طرف بانك، گفتم پول آب را هم بدهم. هزار تومن بهش دادم. هزار تومانی را گرفت و گفت خیال كردم نداری. درواقع نداشتم. چند هزار تومانی گذاشته‌ام كنار كه اگر مریض شدیم دم در بیمارستان نمیریم. دل زدم به دریا و یكی از هزار تومانی‌ها را دادم. باید تحمل داشت و خوشبختانه همه‌مان آدم‌های قانع و سازگاری هستیم.»

16 آذر 64

 

دستم به نوشتن نمی‌رود. بدجوری كسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چیز، به خصوص از نوشتن. حتی این یادداشت را كه می‌نویسم با كمال دلزدگی است. گاهی فكر می‌كنم كه اصلا چرا باید بنویسم؟ چه كسی گفته است كه این چند روز عمر را باید صرف نوشتن كنم؟ كمابیش همیشه همین‌طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف كنم آنچه تا امروز نوشته‌ام با اشتیاق كامل نبوده است. گاهی شور نوشتن دست می‌داد، كاری را آغاز می‌كردم، دلمردگی می‌آمد، طوری كه شاید باید نیمه راه می‌ماندم، اما تلاش را (و گاهی تلاش مكانیكی را) جانشین شور و اشتیاق می‌كردم تا كار تمام شود. شاید اگر امكان چاپ بود و اگر امكان بالیدن بود وضع طور دیگری بود. مثلا تا آنجا كه یادم هست نسخه اول رمان همسایه‌ها سال 1342 آغاز شد و اردیبهشت سال 1345 به پایان رسید. نسخه خطی آن هنوز در چند دفتر 200 برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم كه نسخه اول همسایه‌ها تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش كنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساكن شدم. قبل از اینكه اهواز را ترک كنم، ‌چند صفحه از رمان همسایه‌ها به عنوان یك قصه كوتاه و به نام «دو سرپنج» در جنگ جنوب چاپ شد. جنگ جنوب نشریه محقری بود كه تصمیم داشتیم یا آرزو داشتیم توسعه‌اش بدهیم اما با آمدن من به تهران در همان شماره اول رحلت كرد و تمام شد. چند صفحه دیگر همسایه‌ها را زمستان 1345 دادم مجله پیام نوین. چاپ كرد. به عنوان بخشی از رمان همسایه‌ها. بعد سال 1346 یكی، دو تكه‌اش را دادم مجله فردوسی چاپ كرد كه اسم یك تكه‌اش یادم است «راز كوچك جمیله».

به هر جهت همسایه‌ها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود اما چشمم آب نمی‌خورد كسی چاپش كند. یكی، دو مجموعه داستان دادم انتشارات بابك چاپ كرد. فروش خوب بود و ناشرم راضی. همسایه‌ها را پیشنهاد كردم و حتی نسخه خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارات بابك با این شرط كه چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید هنگام امضا قرارداد بپردازد. بابك سرسنگین بود. نسخه خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی ابراهیم یونسی سرافرازم كرد و آمد خانه‌ام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشكر دو زرهی یكی، دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و به اعدام محكوم شده بود. قبل از اعدام گروهی كه یونسی باید همراه آنها اعدام می‌شد از لشكر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه جهان بی‌خبر بودم. بندر لنگه هم در سال 1333 جایی نبود كه كسی به آنجا سفر كند. یونسی را قریب 18-17 سال بعد بود كه دیدم و از گذشته‌ها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. عبدالعلی دستغیب، یونسی و اسماعیل شاهرودی را برداشته بود و آمده بود خانه‌ام. من و یونسی نشستیم به حرف زدن. تصادفا مجموعه پسرك بومی داشت تجدید چاپ می‌شد. نمونه‌های چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید كه نمونه‌های چی هست؟ ‌گفتم كه چه هست. نمونه‌ها را نگاه كرد. قصه «شهر كوچك ما» را خواند. بعد دیدم كه در تجدید چاپ هنر داستان نویسی آن را چاپ كرد. آن شب حرف رمان همسایه‌ها هم شد. اظهار علاقه كرد كه آن را بخواند. نسخه خطی را كه توی پنج دفتر نوشته بودم، زدم زیر بغلش و برد خانه. یكی، دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایه‌ها را پسندیده بود. گفت كه برای چاپش با امیركبیر حرف می‌زند. گفت كه نظریاتی هم درباره همسایه‌ها دارد. گفتم چی هست؟ شرح داد. پاره‌ای را قبول كردم و در متن اصلاح كردم و بنا كردم به پاكنویس كردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیركبیر) حرف زد. با هم همسایه‌ها را بردیم و دادیم رضا جعفری. خواند و پسندید اما جرات نكرد كه تعداد زیادی چاپ كند. یك هزار نسخه چاپ كرد. تیراژ كتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود، آن هم دو سال طول كشید تا فروش رود. چه كتابی باید می‌بود كه این تیراژ را بشكند. كتاب همسایه‌ها چاپ شد (سال 1353) اما در اداره سانسور شاهنشاهی! خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یك روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رییس اداره نگارش با سروش دوست بود. قول داد كاری بكند و كرد. كتاب از سانسور درآمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم كرد. دست به كار چاپ دوم شدیم، با تیراژی بالاتر، كه سازمان امنیت به امیركبیر تلفن كرد و گفت كه حق ندارد این كتاب را تجدید چاپ كند. ماموران امنیت توی كتاب‌فروشی‌ها به دنبال نسخه‌های اول گشتند كه نبود. كتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال 1357 كه اوضاع مملكت رو به حركت انقلابی می‌رفت و دستگاه دستپاچه شده بود كتاب همسایه‌ها در 11 هزار نسخه چاپ و توزیع شد. در همین زمان معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌، همسایه‌ها را به تعداد وسیع افست و توزیع كرد. 11 هزار نسخه امیركبیر تمام شده بود. افست امكان فروش پیدا كرد. امیركبیر 22 هزار نسخه دیگر چاپ كرد و كوشید كه ناشر قاچاق را پیدا كند اما پیدا نشد. چاپ امیركبیر (22 هزار نسخه) فروش رفت. یك چاپ افست دیگر درآمد. بی‌انصاف‌ها مهلت نفس‌كشیدن نمی‌دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از 40 هزار نسخه چاپ شده است. جعفری، مدیر امیركبیر گفت می‌خواهد 23 هزار جلد جیب پالتویی چاپ كند با قیمتی ارزان‌تر از چاپ قبلی تا شاید با نسخه افست مبارزه كرده باشد. قبول كردم. من‌من كرد و گفت اما حق‌التالیف را باید نصف كنی. گفتم چرا؟ گفت برای اینكه زیاد چاپ می‌كنم. گفتم آخر زیاد كه چاپ می‌كنی، زیاد هم می‌فروشی. استدلال كرد. گفتم اصلا پنج هزار نسخه چاپ كن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حق‌التالیفم برای ناشر صرف‌نظر كنم. قبول كرد با همان 20 درصد 33 هزار نسخه چاپ كند و چاپ كرد.

داستان یك شهر را سال 1358 تمام كردم و آماده چاپ شد... نسخه همسایه‌ها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیركبیر كار می‌كرد. داستان یك شهر را چاپ كرد (11هزار نسخه) فروش رفت اما حالا امیركبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش به تجدید ‌چاپ كارهایم نشان نمی‌داد. رضا جعفری، نشر نو را تاسیس كرد. همسایه‌ها و داستان یك شهر را از امیركبیر گرفتم. قرارداد را فسخ كردم و كتاب‌ها را در اختیار نشر نو گذاشتم. «داستان یك شهر» را چاپ كرد. (11 هزار نسخه). «زمین سوخته» را آماده كردم، چاپ كرد (11 هزار نسخه). یك ماه بعد چاپ دوم را در 22 هزار نسخه چاپ كرد. پس از چاپ دوم داستان یك شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایه‌ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتیم كه بابا، شما می‌گویید همسایه‌ها نباید چاپ شود اما بازار پر است از نسخه‌های تقلبی كه به عنوان كمیاب چهار تا پنج برابر قیمت رو جلد می‌فروشند. گفت جمعش می‌كنیم اما نكردند.

خب، حالا دستی می‌ماند كه به نوشتن برود؟

 

 

احمد اعطا با نام ادبی احمد محمود (۴ دی ۱۳۱۰، اهواز – ۱۲ مهر ۱۳۸۱، تهران)

رمان‌ها:

همسایه‌ها (۱۳۵۳)

داستان یک شهر (۱۳۵۸)

زمین سوخته (۱۳۶۱)

مدار صفر درجه (۱۳۷۲)

درخت انجیر معابد (۱۳۷۹)

مجموعه داستان‌ها:

مول (۱۳۳۶)

دریا هنوز آرام است (۱۳۳۹)

بیهودگی (۱۳۴۱)

زائری زیر باران (۱۳۴۶)

پسرک بومی (۱۳۵۰)

غریبه‌ها (۱۳۵۰)

دیدار (۱۳۶۹)

قصه آشنا (۱۳۷۰)

از مسافر تا تبخال (۱۳۷۱)

 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

افسانه عشقِ یک مادرکش






از آخرین دربِ آخرین دالان هم گذشتی
برای آنکه آخرین راه نرفته ی زندگی ات را هم بپیمائی
نمی دانم صدایم را می شنوی یا نه
گورکن زخم ها تازه سر به هم آمده ات
بدکاره ی پستِ مادر کش
پسرت،
      صدایت می کند:
باز کن چشمهایت را...

هر بار که خشمِ بی صبری من
نازک آرامش قلب بی رمق ات را شکست
خندیدی و بخشیدی
و من از پشت دیوار می شنیدم که می گفتی:
                                                        دوستم دارد.
از شکنجه‌گاه تختِ تو تا شکنجه‌گاه تنهائی من
تنها یک وجب دیوار فاصله بود
اما گوش‌های خسته ی تو از سنگینی سخت‌ترین زندگی ها
هرگز نجوای شبانه ی مرا
به اعترافِ عشق تو در برابر معشوق دردهایم، نشنید.

تو نمی دانی اما من
در حسرت این خواهم مُرد
که یتیمانه در آغوش‌ات کشم
و در گوش‌هایت زمزمه کنم: دوستت دارم

هرگز نیاموختم چونان پدر
             چگونه مهربانی و خشم را به هم بیامیزم
هرگز نیاموختم که چونان تو
چگونه مهر و فنا را با ابدیت بخشش به هم بیامیزم

تو ندیدی مادر
تو نشنیدی
تو خواب بودی
بی هوش بودی
هنگامی که با جادوی حبه های علم
در رویای آرامش مخدرهای ناچاری
همچون مرده ای میان دو جهان مانده
با لالائی خس خس سینه ات به کما رفته بودی
در خفای چشم های خفته ی دیگران
بر صورت ات دست کشیدم
با انگشتانم بر چنگِ ابروانت نواختم
لبانم بر لبانت ماسید
و در گوشت نجوا کردم:
دوستت دارم
دوستت دارم
...

و تو هرگز در خماری افیون علم
پس از هراس طولانی شب
                            در صبح انتظار
دلیل خنده‌هایم را بر تک تک ناسازگاری هایت نفهمیدی
و پدر، دلیل سکوت مرا بر دستان آغشته به خون و ادرار
و خواهرانم، دلیل بیدار شدن نابهنگام ام را از پاسبانی شبانه بر تنِ تو
***

چشم هایت را باز کن مادر
هنوز این فرزند پشیمانِ پر خطا را
بر آخرین نامهربانی اش نبخشیده ای
و شهادت ات را بر ایمان به عشق من به تو
بر زبان جاری نکرده‌ ای

چشمانت را باز کن مادر
خنده‌های ساده ی بی کلامت را بر چشمانم بباران
و بگو که «غصه نخور، درست می شود»
و بگو که «صبر کن، صد سال اول اش سخت است»
و بگو که همه کَس ات هستم
بگو که عزیز دل ات هستم
بگو...

***
امروز نه به حکم دلسوزی
نه به حکم التماس و ناله و تهدید
نه به حکم گریه
نه به حکم خشم و مشت
به آخرین درِ این دالان راهم ندادند
اما مردی بود
برادر کسی که چون تو، کسی را در بند داشت
همبندِ داغ خورده به حبسِ زور
که از پشت شیشه‌ی آخرین پنجره ی بیمارستان
مرا و تو را
در پشت شیشه ی آخرین پنجره ی زندان
                                                   شناخت
و دروازه بهشت را برایم گشود

هرگز به یاد نخواهی آورد،هرگز
اما من صدایت کردم
تکرار نامت را  از تکانِ عقربه ها پرشمارتر بر زبان راندم
برای یافتن‌ات در فرصتی که هرگز تکرار نخواهد شد،
صدایت کردم و دستان ات را به نرمی دستان کودکی یه روزه در دست گرفتم
                                                                                      تکان دادم
با درد شقیقه  از طولانی ترین گریه تمام زندگی
و خستگیِ صدای شکسته ترین دلِ تنهاترین بی کس
                                                      صدایت زدم
و تو چشمانت را گشودی
قلبم ایستاد
اما برایت خندیدم
لبانت برای گفتن حرفی جنبید
و چشمانت به آرامش مرگ بر هم نشست
دوباره صدایت کردم
«مادر
    مادر
         مادر
               ....
چشمهایت را باز کن
منم، پسرت»

چشم‌هایت لرزید
کسی درون جسم تو تقلا می کرد که مژه هایت از هم بشکفد
اما؛
اراده ی جانت، حریف بی جانی جسمت نشد
چشمانت بسته ماند
ناتوان و نا امید
خودم را شکستم
در پشت چشم‌های بسته تنهایت نگذاشتم
دستان ات را بوسیدم
و عاقبت رازم در گوش‌ ات زمزمه کردم:
بی تو نمی‌توانم زندگی کنم مادر.

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

تلگراف 96


آدم بودن جغرافیا نداره.

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

التهاب چهار ساعته


چلوار ساده ی احرام، در تختِ مرگ
چونان فرشته‌ای
که جورکش نیمِ در و رنج جهان است به دوش
پیش می‌روی

تحویل خنده‌ها
          در میهمانی وداع تو تلخ است مادرم
با ما بمان
بازگرد سوی ما
تندی و اخم و تلخی مرا از دلم ندان

با پا، بدون پا
در رنج کارهای هر روزه‌ی شما
از صبح تا به شام
از شام تا به صبح
احساس می کنم
سرباز بی تفنگ جنگِ جنونم
باید که ماند.

من راضیم
     مسرور می‌شوم
با ناله‌های شبانه‌ی تو، که صور فاجعه است
احساس زنده بودن تو را
تا عمق آخرین نبض زندگی
ایمان می‌آورم.

من با توام، بمان
بی تو یتیم است قلب من
بی تو فلج می‌شود احساس بودنم

26 مهرماه 1391
پشت درب اتاق عمل

معنا



هرگز نبود کلام من از شعر عاشقان
هرگز نشد کلام چو گفتار شاعران

در وزن، تیغِ زمان پِی کرد جسمِ صبر
در قافیه، معنا زمین زد پشتِ مصلحت

هر برگ کاغذِ حادثه میدان جنگ شد
قلم به مَرکب خون رفت، جان به گور حرف

عشق از یمین و حقیقت از جانب یسار
بدکارگی و پوچیِ قدرت ز پیش و پس

مصرع به زیر بار اراده کمر شکست
دروازه هجوم لشگر معنا شد بیتِ من

در هر غزل جفا و هجر و وصال و شیطنت
در هر قصیده درد و رنج و شرح جورِ دهر

شد قتلگاه موسیقی و قانون و خط و ربط
هرگز به چهارچوب شعر نگنجید حرف من

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

پای دوباره فلج شده


 کاش هر دو پایم را می بُریدند،
به تو پیوند می زدند
آن وقت می دانستم
رنج های همسر و فرزندانت را
اقیانوس پهناور و تیره‌ی غم‌های تو را
چگونه در خود پایان دهم.

زندگی در جنگ




امضای توبه نامه یا فرار
«امروز زنده بمان و فردا بمیر»
حرف حساب شما جز این بود رفتگان؟
همین بود
این بود دروغ
این بود خطا

این راه زندگی نه برای شماست
قانون جنگ آنکه به میدان در آمده
                              این پند از آن اوست

توجیه می کند حقارت به هر طریق
ننگ و شکست و فرار و هیچ بودگی را
نسلی دگر، مگر پیش از شما این راه نرفت؟
چه شد؟ کجایند مترسکان پر ادعا؟
خاموش
حقیر تر از حقارت
وقیح‌تر از دروغ
با نیم زبان فراموش شده در کشوری غریب
                                                      ...
.
بیرون کشید باید از این ورطیه رخت خویش؟
هرگز
دروغ است این سخن
باید که غرق شد در این جام پُر بلا
مِی زد، خط به خط
این است زندگی
این پند از آن ماست
لبخند ماست که دشنام آفرینش است
این خشم ماست که کابوس پادشاست
با هر نفس کشیدنی
غرّای جنگ طنینی‌ست در قلب این سکوت
هر انقباض قلب
همچون چکامه ی ماشه
فرمان قتل واعظ شهر است.
حکم است،
باید که ماند.

23 مهرماه 1391

خواب




دستانت دو بال پروازند
بی حرکت و ساکن
همچون بی نیازی عقاب، در اوج
                                     از تقلا
.
چهره ات تجسم آسمان است
وقتی که بادهای کهن سالِ رویا
          تخت روانِ بال‌های گشوده ی تو اند
.
با چشمان بسته
در ابدیتِ آرامش پرواز کن،
عشق من.

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

حرمت امام زاده





تاوان نان برابر خواستن در سرزمین من
تاوان عشق به مردم
_درد از ستم کشیدن آنان
حبس است و ناسزا
زخم است و بی نصیب ماند از شهر-بندگی
.
اما شما
که پشت کرده و رفتید
با شوق و بی قرار
و گفتید عالمانه و پر طمتراق:
«بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»
من با شمایم ای نارفیقان نیمه راه
لبخند بر لبان
ای قند بر دلان
زانو به خاک سائیدگان برای رهایی
رها بودگانِ دروغ

هان! در برابر روئیاهاتان که مُرد
با مرگ آنچه درون شما نبود
با کندن نقابِ به صورت گشادِ دغل
حاصل چه شد به جز صلیب یک جسد
     بر دوش یک روانِ مرده ی عاریت شده؟
.
چیزی نگو
     سکوت کن
          نگاه دار احترام خویش
هرگز نجبیده تا کنون لبان مرده‌ای.


۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

سرانجام

روزی تو

حرفهای مرا خواهی فهمید

و دستان من دیگر

آلوده به شعر نخواهد شد.