۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

اشعار انقلابیون گمنام می 68 فرانسه _3



وقتی همه چیز بیگانه است
ذهن آرام می میرد
صدا پیش از آنکه شنیده شود خاموش می شود
شکل پیش از آنکه هست شود می میرد
و دیوارها ضخیم تر می شوند
فهم از ما دور می شود.
تمدن بشری اینگونه دردناک شکل می گیرد
کسی تنهایی دود آلود و عرق کرده ی گل سرخ را نمی فهمد
گل سرخ جوابی به بازجو  پس نمی دهد
چیزی بر برگهایش ثبت نشده
نه مال کارگر است و نه مال کارفرما
فقط گلی ست در کارخانه
آنجا که پر است از دود و گازهای کشنده
هوای موهن جریانهای مرگ.
جانوران را ترس، گرسنگی
و جنون انسان ها شکار می کنند.
زمین به فساد کویر چشم می دوزد
و برای زندگی
به هر چه نابود کند چنگ می اندازد
شهر گویی کشتی رها شده در طوفان است.
وای از جنون
کاکل سنگین گل های عادت
دور از چشم می ریزد.
غلتان در گویی که می تازد
رو در روی حوادث
تنها سکون روشن استمرار به چشم می آید.
آن سوی
خانه هست و خیابان و دیوار و دریا و توفان و انسان
آن سوی هست و
این سوی تنها عدم به دست می آید.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر