۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

رازِ خون



"دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من بود."

این را گفت

و صورت اش افتاد روی خون خود اش

کفِ آسفالت خیابان


گریه می کرد

پاهایش را به زمین می کوبید

نه کامیون

نه تانک

نه هواپیما

نه لاک پشت

نه آهو

نه اسب

نه شطرنج و منچ و تخته

نه توپ های رنگارنگ پشت ویترین مغازه

نه حتی همه ی آرزوهایش که بر پشت وانتی کرایه ای

                                   _ به هجله ی کودکی دارا می رفت.

هیچ چیز را نمی خواست.


نه مادر-اش را

نه برگشتن به خانه را

نه بوی سحرانگیزترین زنان زیبای شمال شهر را

نه کفشی برای پای برهنه-اش

نه خوراکی برای شکم گرسنه-اش

نه بستری برای تن بی خواب-اش

هیچ چیز را نمی خواست.

فقط در خود -اش فریاد می کشید:

_ ای کاش مسلسل پشت شیشه مال من بود.

_ای کاش مسلسل، در دست من بود.


چه کسی می داند

پاپتی کودکی که هر روز از پس شمارش سکه های پول خرد کاسبی-اش

از پشت فاصله ی رویاگونه ی یک ویترین

چشم به تنها دل خوشی زندگی سخت کودکانه -اش می ماساند

از بر باد رفتن تنها لبخند کوچک دنیایش به مشتی اسکناس

                                                                چه حالی دارد؟


چه کسی می داند

کودکی که صورت اش را در گرداب خون خود اش فرو می کنند

و راه نفس کشیدن-اش با خونِ خود-اش گرفته اند

                                                مسلسل را برای چه می خواهد؟

***


من فکر می کنم به "خون"

خونِ ظلم

خونِ ستم

خونی که کودکی را پرواز می دهد

بدون بالِ شعر

بدون بالِ فلسفه

بدون بالِ رفیق

            بالِ زندان

                    بالِ ممنوعه

با شاه بالِ زندگی

به قله ی بلندترین حقیقت ها

واقعیت


من فکر می کنم به "خون"

که پرواز می دهد زندگی را

به رازِ مسلسل

              رازِ اراده

                      رازِ قهر

رازِ درکِ رمزِ تنها نبرد تاریخ


"مظلومِ جور کش از ظالم ستمگر پست تر است."

***

کاش به دست-ات مسلسلی بود

کاش به دستِ من مسلسلی بود

به دست "من" و "تو"

به دست "ما"

_ دروزخیان این زمین _

ما که کار می کنیم

برای آنها که نان-اش را می خورند

و می نوشند

خون "من" و "تو"

                  خون "ما" را

ما که می کاریم، اما گرسنه ایم

ما که می سازیم، اما بی بهره ایم

ما که رنج می کشیم، تا رنجمان دهند


ما که می سازیم قل و زنجیر ها را

که اسیرمان کنند

شلاق را

        که حدِمان زنند

سر نیزه ها را

            که زبان مان را ببرند

تفنگ ها را

                که تیر بارانمان کنند

ما که سنگهای کاخ آنان و زندانهای خویش را خود می تراشیم با ناخن خویش

و سنگ قبرهامان را خود به دوش می کشیم


مسلسلی را که خود ساخته ایم به دستمان دهید

می خواهیم دنیایی را که خود ساخته ایم ویران کنیم

                                                      _از نو بسازیم.





2 خرداد 1390

زندان مرکزی اراک

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

اوضاعم را بررسی می کنم






...
از روزی که به دنیا آمده ام تا به امروز
اوضاعم را بررسی می کنم
و وقتی نا امید می شوم به یاد می آورم
که بعد از مرگ زندگی هست
و من مشکلی ندارم
اما سوال می کنم خدایا:
آیا قبل از مرگ هم، زندگی هست.


مرید البرغوثی
شاعر آواره فلسطینی
متولد 1944

استثناء





همگی می‌رسند
رودخانه و قطار
صداها و کِشتی‌ها
نور و نامه‌ها
تلگرافِ تسلیت

کارت دعوت به شام
پیکِ سفارت
سفینه ی فضا
همگی می‌رسند
اما پای من به وطن...


_ مرید البرغوثی

شاعر آواره فلسطینی

متولد 1944