۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

این نوشته عنوان ندارد

-->
ساعت سه صبح است
خوابم نمی برد
به همه چیز و همه کس فکر کرده ام حتی تو
و می دانم که خوابی
و قبل از بسته شدن چشمهایت
به همه چیز و همه کس فکر کرده ای جز من.

این در، روزهاست که بر این پاشنه می چرخد
من به تو زنگ می زنم
صدایم را که می شنوی زمین زیر پایت خالی می شود
_مثل وقتی که چهارپایه زیر پای اعدامی را می زندد
و اعدامی
نه زنده است، نه مرده
نه در زمین است، نه در آسمان
و با یک تکه طناب
از هیچ به همه چیز وصل است _
من به تو زنگ می زنم
صدایم را که می شنوی
معصومیت کودکانه ی یک خواب، در تو شعله می کشد
و می گویی: بگو، بگو، بگو
...
من حرف می زنم
حرفهایی را که نباید بزنم، می زنم
تو سکوت ات سنگین می شود
سنگین و سنگین تر می شود
عاقبت من هم زیر سنگینی سکوت تو خفه می شوم
خاموش می شوم
نفس عمیقی می کشی و می گویی:
می فهمم
من،
می خندم
میان من و تو
تنها برگی کاغذ و ردیفی دیوار فاصله است
اما این دیوار های سرد و بلند
هرگز اجازه نمی دهند که بدانی
هرگز اجازه نمی دهند که بفهمی
***
تو نمی دانی وقتی هستی یک زندانی
آخرین نخ سیگارِ پاکتی چروکیده
در جیب کهنه کتی ست آویزان بر شانه های تکیده ی یک نیمه جان، در زمستانی سخت
آتش بخشش بی چیز ترین زندانی
در زیر همه ی هستی اش
با هستی تو
چه ها که نمی کند.

تو نمی دانی صدای سایشِ پُر تشویشِ پاپوشِ پاره پاره ی یک افیون زده ی در بسترِ پاکی
بر سنگهای صیقل خورده از زنجیزِ راهی که تنها به مقصدِ خطر می رود
_ برای نجاتِ تو _
با جانِ به جنون رسیده ات
چه ها که نمی کند.

تو نمی دانی بالهای گشوده ی عقاب
وقتی سیم های خاردار را مثل آب می بُرد
با رویای آزادی یک زندانی
چه ها که نمی کند.

تو نمی دانی گردش بی اعتنای یک جفت اوج گرفته
بر مدار یکسان یک صعودِ بی اعتنا
                           یک صعودِ بی هدف
با زندانی عاشق و عشق یک روزه اش
چه ها که نمی کند.

تو نمی دانی اینجا صلابت چشمها را
و خشکی نگاه هایی که پلک زدن شکست آنهاست
تو نمی دانی لالایی هر شبِ زمینی سرد برای صورت بی بالش را
وقتی آخرین صبح آزادی سر از سینه ی لخت و سوزانِ معشوقی نیمه مست برگرفته باشی
چه شکنجه ایست.

تو نمی دانی راز میله و دیوار را
نه زندان را
نه زندانی را
و چه سخت است برای آنکه در نان اش شریک شرورانِ نیم قربانی نیست
فهمیدن معنای جنگیدن بر سر لبه ی ِ زمختِ نان پیچیده بر سفره ای هفت گره را.

تو نمی دانی اما من
درد و امید را زندگی می کنم
و می دانم وقتی گنجشکی بازیگوش
نشسته بر سیم های خاردار یخ زده
فضله اش را بی قید و رحیمانه
بر شانه های یک زندانی خسته می اندازد
رویای زندگی
از دنیای کوچک و عمیق یک زندانی
تا چه کهکشانهایی که پرواز نمی کند...

پائیز 89
زندان مرکزی اراک

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

آزادی

از زمین و زمان برف می بارد

حصار های زنگ زده ی دیوار ها زیر حجابی از برف با آسمان و زمین یکی شده اند.
 و من می دانم که دیوانه شده ام

همه ی سیم های خار دار گل کرده اند
و من می دانم که دیوانه شده ام
شرق و غرب
شمال و جنوب
آسمان و زمین
در و دیوار و پنجره و میله و برج و موهای من و زندان بانم
سفید شده ایم
و صدای سلام ِ پر طمطراق ِ زمین به تک تکِ گام هایم
منِ دیوانه را
دیوانه تر می کند


در دالانی میان ِ دو ابدیت
در راهی سر پوشیده از ابدیت و ابدیت
درختان ِ آهنین ِ شاخه در هم تنیده
با تاج ِ شاهانه ی سفیدشان
با شاخ و برگ سفیدشان
با تنه های دیوار وارِ سفیدشان
در من
که میانِ  ابدیت ِ دو ابدیت ایستاده ام
فریاد می کنند:
تو دیوانه شده ای
تو دیوانه تر شده ای
و من می دانم
کسی هست که از من ِ دیوانه
دیوانه تر شده است.


سیم های خار دار گل داده اند حسن بابا!
و گرده های سپید ِ گل هاشان
آسمان و زمین را پوشانده است
به تو قول داده بودند وقتی سیم های خار دار شکوفه دادند
آزادت کنند
و حالا شکوفه که هیچ
خار های فولادی گلستان شده اند
و میله ها و حصار ها ریشه کرده اند
اما اسارت ِ تو را
سال هاست که پایانی نیست.


وقتی که در بسترِ پاکی خوابیده بودی
تنها هزیانت این بود:
"آزادی،
         آزادی،
                 آزادی"

و من بغض می کردم
و به یاد چیز هایی می افتادم
که نباید می افتادم...


هنوز که هنوز است
عشق است
کام کام ِ سیگار هایی که در حظورِ تو آتش می زنم
و زهر می شود
یک یک ِ عشق هایم
با هر ته سیگارِ تو
که می اندازی می گویی:

"آی ...
          آزادی
                   آزادی"

و من بغض می کنم
و به یاد ِ چیز هایی می افتم
که نباید بیافتم...


سیم های خار دار گل داده اند حسن بابا!
وقتی به تو گفتم:
"بابا! سیم های خار دار!!!"
تو لبخند زدی و گفتی:
"آه...
       آزادی،
               آزادی"
سرت را پایین انداختی
و من در خلاءِ دیوارِ معلق ِ برف ها و دیوارِ مرده ی زندان
زیرِ سنگینی لبخند ِ تو خفه شدم
و مثل وقتی که دختری نیم هم خون و نیم معشوق را چنان به سینه فشردم
-که خودم را
که تمام ناشناخته هایم را-
نفس ِ وحشی ِ هراسان از اسارتم
با مشت به جان ِ گنبد ِ سینه ام افتاد
می خواستم بگویم:
"آه..."
اما تو باز هم گفتی:
"آزادی"
و بغض و خفقان ِ مرا با هم شکستی.

دکمه های لباسم را باز کردم
با سینه ام لبان ِ سرما را بلعیدم
دستان ِ برهنه ام را در برف فرو کردم
مشت کردم و قالب ِ برفی مشت های گره کرده ام را بر حریق ِ حصارها وشکوفه ها کوبیدم
گل های آن گلستان را تک تک شکستم تا انتقامت را بگیرم
و من که هرگز گریه ِ تو را ندیده ام
برای تو گریستم
برای تو که حتا وقتی پسر ِ زابلی را آزاد کردند
چشم هایت روی شانه های ِ آزادی دل دل کردند
اما گریه، نه!
و فقط صدایت
که به اندازه ی سیزده سال و هفت ماه حبس ِدر تبعید سنگین بود
غرید:
"تو آزادی پسر،
                   آزادی!"


سیم های خار دار گل کرده اند حسن بابا!
و تو هنوز بی ملاقات
بی مرخصی
بی تاریخ ِ آزادی
حبس می کشی
وهر بار که در قماری سنگین
آس ِرقیبت را می بُری
برگه و صدایت را با هم بر زمین می کوبی و می گویی:
                                                                      "آزادی"
و "شین ِ" چسبنده و "یا"ی ِ چسبنده تر از "شین" ات
مرا به یاد ِچیز هایی می اندازد
که نباید بیاندازد...


سیم های خاردار گل داده اند حسن بابا!
و "نه" گفتن هنوز
برای لوتی زندان عار است
از انگشتر و ساعت
تا پیراهن و شلوار
همه را به هر نگاه ِخواهانی می بخشی
و من هر بار که دستان و تنت را برهنه می بینم
جنون می گیرم
و زیر لب زمزمه میکنم:
"تُف به تو آزادی،
تُف به تو آزادی"

 سیم های خاردار دوباره گل کرده اند حسن بابا!
و دیوار ها چنان در پناه ِ مه پنهان شده اند
که جز شبحی دور از عظمت ِ کهنه دژ عذاب
خلاءِ چشم ها را چیزی نمی شکند
جز تنی نیمه برهنه میان برف
که با دانه های سپیدِ زمان
سنگسار می شود
جز مردی برهنه
روییده بر زمین ِ یخ زده
که با چکیدن هر سنگی از آسمان
دیوانه می شود
با هر نجوای "آزادی" ِ تو
دیوانه تر می شود.

***


زمستان 89
زندان مرکزی اراک