کسانی
از سرزمینمان سخن به میان آوردند
من
اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدم
به
مردمانی از خاک و نور
به
خیابانی و دیواری
و به
انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به
آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهاند
در آب
رود
در
سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن
چیزهای از یاد رفته میاندیشیدم
که
خاطرهام را زنده نگه میدارد،
به آن
چیزهای بیربط که هیچ کسشان فرا نمیخواند:
به
خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابههنگام
که
زمان از ورای آنها به ما میگوید
که ما
را موجودیتی نیست
و
زمان تنها چیزی است که بازمیآفریند خاطرهها را
و در
سر میپروراند رویاها را.
سرزمینی
در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری
که در زمان میزید.
قافیهیی
که با هر واژه میآمیزد:
آزادی
که
مرا به مرگ میخواند،
آزادی
که
فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی
جذام گرفته.
آزادی
من به من لبخند زد
همچون
گردابی که در آن
جز
تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
□
آزادی
به بالها میماند
به
نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر
گلی ساده آرام میگیرد.
به
خوابی میماند که در آن
ما
خود
رویای
خویشتنیم.
به
دندان فرو بردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به
گشودن دروازهی قدیمی متروک و
دستهای
زندانی.
آن
سنگ به تکه نانی میماند
آن
کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن
برگها به پرندهگان.
انگشتانت
پرندهگان را ماند:
همه
چیزی به پرواز درمیآید
اشعار
اکتاویو پاز - ترجمه احمد شاملو