۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

این سو



نوری هست که ما
نه می‌بینیمش نه لمسش می‌کنیم.
در روشنی‌های پوچ خویش می‌آرامد
آنچه ما می‌بینیم و لمس می‌کنیم.

من با سر انگشتانم می‌نگرم
آنچه را که چشمانم لمس می‌کند:
سایه‌ها را
جهان را.

با سایه‌ها جهان را طرح می‌ریزم
و جهان را با سایه‌ها می‌انبارم
و تپش نور را
در آن سوی دیگر
می‌شنوم.




اشعار اکتاویو پاز - ترجمه احمد شاملو




۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

حکمتِ شادان


دیکتاتور؛
به تو می‌خندیم وقتی که دروغ می‌گویی
و قهقهه می‌زنیم بر حقارت‌ات
وقتی که می‌خواهی راست بگویی اما نمی‌توانی
دروغهایت را باور نکن
آینده از آن تو نیست
جهان عاقبت در دستان ماست.

ما که به سخره می‌گیریم وحشت دیوارها را
و بر سیم‌های خاردار، امید را گره می‌زنیم
می‌خندیم بر شکنجه‌ها
حواله می‌کنیم آلت‌هایمان را به هستی و زمانِ تو
پیک می‌زنیم و می‌نوشیم
به سلامتی شجاعانِ در بند
و به سلامتی مرگ
که تنها مساوات این جهان است
 و بی شک تو را هم خواهد ربود.

هی دیکتاتور؛
دروغهایت را باور نکن
جهان عاقبت در دستان ماست
ما که هم آغوش می‌شویم با دل دادگان‌مان
                                   دور از چشمِ گزمه‌های تو
و گرمای تن‌هامان ذوب می‌کند یخبندان حکومت‌ات را

ما؛
که با قلم و کاغذ
_ بی مجوز و بی اوراق شناسایی _
پرواز می‌کنیم به حریم تمام ممنوعه‌ها
و قانون را
_ که مادر توست _
آبستن می‌کنیم به هراس
بر جگر ات فرو می‌کنیم سوزن اضطراب را
و بر دلت چنگ خواهیم زد
چونان که زنان از سوز سرما بر رخت چرکِ اجبار در زمستان‌های سرد.

 هی دیکتاتور؛
دروغهایت را باور نکن دیکتاتور
جهان عاقبت در دستان ماست
تبار ما به سخره می‌گیرد،
مرگی را که برای تو پایان است
و برای ما 
    تنها لحظه‌‌‌ای از زندگی.


۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

تلگراف شماره 109


سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

آزادی



کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می‌پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان می‌زید.

قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.


آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و
دست‌های زندانی.

آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.

انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی‌آید

اشعار اکتاویو پاز - ترجمه احمد شاملو