۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

شعر ... فلسفه... زندگی


...

و شعرِ زندگیِ او با قافیه یِ خون اش

و شعر زندگیِ شعرِ من

با خون قافیه اش.

و چه بسیار

که دفترِ شعرِ زندگی شان را

با کفن سرخ یک خون شیرازه بستند.

چه بسیار

که کشتند برده گیِ زندگی شان را

تا آقائی تاریخ شان زاده شود.

با سازِ یک مرگ، با گیتار یک لورکا

شعرِ زندگی شان را سرودند

و چون من شاعر بودند

و شعر زنده گی شان جدا نبود

و تاریخی سرودند در حماسه یِ سرخِ شعرشان

که در آن

پادشاهانِ خلق

با شیهه یِ حماقتِ یک اسب

به سلطنت نرسیدند،

و آن ها که انسان ها را با بندِ ترازویِ عدالت شان به دار آویختند

عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرشان از زنده گی شان

و قافیه یِ دیگر نداشت

جز انسان.
"شاملو"

۱ نظر: