مرگ بر آنها که جنگ طلبند
اکنون به خون خویش در غلطیده است!!!
"برشت"
جملاتی که بین آنها اینتر خورده است
هستی بی رحمانه در خودش فرو می بردم
در راه که چشمک می زنی
تنم برای رفتن از بودن،
کنده می شود
بوسه های کوچک، چشمان بسته
شعاعِ مشکی خورشید، چشمانِ باز
نیستی در تابوت خود می رقصد آرام، آرام
موهایت مثل باد
_بلند
چشمانت مثل کهکشان
_ خاموش
از پیش از ازل تا فردای ابد
دستانم از تنِ مرمرینت شعر می تراشد...
عریان که می شوی
غنچه های تشنه ی اندامم
شکوفه که نه
دهان می شِکُفَند
صد لب، هزار دندان، صد هزار بوسه
و هستی را تا مرگ
- از نوک سینه هایت می مِکم
چشمانم در تو فرو می رود
و از موسیقی فریادت سرمست می شوم
موهایت را که گریزان تر از هر گریزپائی یافته ام
از گره و بند می رهانم
از یالهای وحشی تو جنون می بافم
پروا می بافم
و از قطره، قطره اشکهای تنِ پر التهابت شراب می گیرم
مرده باد معشوقی که راز زمین و فتح را نداند
زنده باشی تو
_که راز جنگاوران هم می دانی
زنده باد مرگ
_هنگامی که بادِ هراس بر بادبانهای کشی بکوبد
زنده باشی تو
_که راز پنجه و هستی را هم می دانی
زبان غریبه گی انسان است با انسان
انسان با هستی
به آتشفشان حسادت می کنم
کلمات را در خود به آتش می کشد
بی هیچ کلامی به هستی می نگرد
و سکوت را گه که می شکند
_همه ی کلامش را یکجا بیرون می ریزد
سکوت را که می شکند
_خاکستر عظیم کلامش چشمها را کور می کند
با کلام کداخته هرچه را که می خواهند روی زمین می رقصد
سکوت را که می شکند
هراس می آید
و انسان بی اختیار "هراس" را به آغوش می کشد
...
آبستن پتک ام
با آهنگ آینه ها می گردم
ریه هایم پر است از گردباد و اژدها
_ و دنیاها یشان
خون قلم و نویسنده هرگز به هم نخواهد آمیخت
جوهر با هر آب دهانی از قامت هستی شُسته می شود
گدازه، گدازه است
گدازه تا وقتی که می رود گدازه است.
زبانم را از ته می بُرم
در دهانم پیانویی می سازم
_از برف
_از دریا
سیم هایش را به تارهای حنجره ام گره می زنم
روی انگشتانم بلند می شوم
و حتی با آهنگ میرایِ یک نسیم
بادپا تر از هر بادی می رقصم
برهنه و بی ترس
تا مثل بوسه های آب سرد و فراوان
هستی پوستم را دانه دانه کند
دانه ها را با موهای مشکی روئیده بر اندامم به هم می بافم
از پوستم توری می سازم
تمام جهان ها را به خود می کِشم
تا در تنهایی ساحلی یخ زده
دیوارهای واقعیت را با آجرهای زمان بالا ببرم.