شما را نمی دانم اما من
تمام زندگیم را ریخته ام توی یک کیف دستی
و مثل هرزه ها به هر جاده ای تن می دهم.
شما را نمی دانم اما من
از خیانت تکنولوژی می ترسم
و جنگل و کوه هرچه وحشی تر باشد
آرامش بیشتری برایم دارد تا خانه های بتونی و راهرو های پیچ در پیچ
شاید مسخره ام کنید اما
ایمان دارم که پشت هر دری سگی با اسلحه ای در انتظار است
و هیچ خودرویی بی جهت جلوی خانه ای به بی تفاوتی تظاهر نمی کند.
باور نمی کنید اما
دشمنان خونی ما قدر عزیزانمان را بهتر از ما می دانند
و برای غریبه ها نشانی هیچ آشنایی از ما مجهول نیست.
برای شما داستان است اما
در میان راه هر سیمی گوشی است.
و در پشت هر سلامی، خیانتی
در پشت هر پرده ی بی حرکتی چشمی در چهارچوب پنجره ای می رقصد
و در وجود هر چهره ی نا آشنایی خطری پنهان است
چهره ی مادرم را کم کم از یاد برده ام.
مدتهاست به بستر هیچ زنی اعتماد نمی کنم.
در دنیایی که انسانها قابل خرید و فروش اند
تنها راه آزادی، بی نظمی است.
تنها راز بودن، تنهائی است.
2/12/89
درود بر عابد عزيز، بسيار زيبا بود
پاسخحذف