۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

چیزای کوچیک زندگی

.

دلم لک زده واسه یه دونه شاه میگوی درشت که هیچ وقت خورده نشه. واسه یه لیوان بزرگ آب آلبالوی پر از یخ که هیچ وقت تموم نشه. واسه یه قوطی که وقتی درش باز میشه صدای زندگی بده.

نمی دونم چقدر گذشته ولی اینا دارن دور و دورتر میشن و دلتنگیهای من بیشتر و بیشتر. این روزا دیگه واسه چیزای بزرگی که نیست غضه نمی خورم. من دلتنگ چیزای کوچیک زندگیم که نیستن. دلم تنگه. خیلی تنگ. واسه شکلاتایی که سهم من بود اما فکر نمی کردم که وقت نکنم بخورمشون. واسه گلدونایی که باغبونشون جرقه یه رویا بود توی جنون. واسه بوی رنگ همسایه و بوی قوطی های چایی جور واجور روی یخچال. واسه یه جایی که هیچ تلفنی آنتن نده اونجا.

دلم میخواد وایسم جلوی بومی که رنگِ تنش بیرنگه. واسه چائیهایی که همش نیم خورده و سرده. واسه قهوه ای که مثل حلیم سفت شده باشه. واسه رشته نخایی که از تب یک بازی به هم پیچیده باشه. واسه تمام سوالایی که تو خودم ریختم و نپرسیدم. واسه یه خواننده ی آذربایجانی که نه اسمش یادمه، نه صداش، نه معنی شعرش. واسه یه کتاب جیبی پر از لورکا، یه کاست از همنوایی شبانه ارکستر چوبها، یه رقص تند لب یه پرتگاه با موسیقی ایتالیایی ، زندگی نامه ی من توی پائیز ویوالدی.

دلم تنگه و از غصه داره میترکه. از زور یه حرفایی که خاک شده توی این سینه. بزار نگم و بدوزم لبهامُ. بزار وصله کنم جاسیگاریهای قِصَمُ.

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر