۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

پوست تخمه

.

هادی بچه یکی از روستاهای اطراف اراک بود. دوست ناصر بود. یکی دوبار باهاش بیرون رفته بودیم ولی زیاد باهاش سروته یکی نبودیم. یه روز ناصر از پادگان زنگ زد و گفت احمد ماشین میاره یه جوری جمع بشید که طرف ساعت دو بعد از ظهر جلو در پادگان باشید.

پرسیدم قضیه چیه؟ گفت یکی از دژبانهای پادگان با دوتا از دوستاش میاد بره خونه، میخوایم تو خیابون بگیریم بزنیمشون. بعدش هم گفت بیشتر نمی تونه صحبت کنه چون بهش گیر میدن و قطع کرد.

ساعت یک ظهر اومدن دنبال من جلو در خونه و پنج نفری راه افتادیم و رفتیم جلو در پادگان. منتظر بودیم و داشتیم آهنگ گوش می دادیم که صابر گفت اونهاش اومدن و واسشون دست بلند کرد. ناصر و هادی بدو بدو اومدن طرف ما و گفتن برید سر خیابون کشتارگاه منتظر باشید تا ما بیایم. ما هم گاز ماشین رو گرفتیم و رفتیم همونجا که ناصر گفته بود.

ده دقیقه بعد ناصر و هادی هم اومدن پیش ما و گفتن و خونه پسره و دوستاش اینجاست و منتظر باشید تا بیان. قرار شد واسه اینکه تو پادگان مشکلی واسه ناصر و دوستش پیش نیاد فقط به ما نشون بدن که دژبانه با رفیقاش کیا هستن و سریع بزنن به چاک.

همه داشتن سیگار می کشیدن که دوست ناصر گفت اینهاش اومدن. ما هم دیگه صبر نکردیم رفتیم طرف دژبانه و دوستاش. اولش قرار شد که قضیه رو با چند تا چک و لگد هم بیاریم ولی جلو که رفتیم دیدیم دژبان جودو کاره و شل بگیریم کتک سختی خوردیم. ما هم نامردی نکردیم و پنج تایی با مشت و لگد و کمربند و ... تا میخوردن زدیمشون. صابر وسط دعوا موبایل در آورده بود و داشت عکس می گرفت. سه تاشونُ زذیم خابوندیم کف خیابون و ایرج گفت تا 110 نیومده بزنید بریم.

قرارمون بعد کار خونه نصرت اینا بود. رفتیم اونجا و یه چایی زدیم تو رگ. صابر موبایل در آورد و عکسایی که گرفته بود به ناصر و هادی نشون داد و هادی مثل خری که بهش تیتاب داده باشی نیچش باز شد. از ناصر پرسیدم حالا قضیه چی بود؟ تو پادگان زده بودنتون این دژبانا؟

ناصر گفت نه. دعوا سر پوست تخمه بود. چند روز پیش جلو در پادگان این دژبانه داشته وسیله های هادی رو میگشته رسیده به کاپشنش هر چی پوست تخمه تو جیبش بوده ریخته بیرون. هادی هم داد و بیداد کرده و همین جور که پوست تخمه ها رو جمع می کرده بهشون فحش می داده که این دژبانه با لگد خوابونده تو سینش.

گفتم ما رو اسکول کردید یا خودتنُ؟ این دعوا سر پوست تخمه بود؟ پوست تخمه به چه درد شما می خوره آخه؟؟؟

یه دفعه هادی با همون لهجه ی روستائیش گفت: «سه ساله این پوست تخمه ها تو جیبمه. همیشه باهامه. این تخمه ها رو با دوست دخترم باهم شکسته بودیم. من پلاستیکی که پوست تخمه ها توش بودُ گذاشتم تو جیبم که بریزم دور اما دلم نیومد. یادگاری نگه داشتم. دختره رفت عروسی کرد من هر چی کردم نتونستم فراموشش کنم. پوست تخمه ها یادگاری عشقمه! یادگار دیگه ای ازش ندارم»

من دیدم هادی بدجوری بغض کرده آلانه که بزنه زیر گریه. گفتم بچه ها جم کنید بریم کنگون باغ امیر اینا یه حالی بکنیم. ناصر گفت ما فردا ساعت 5 صبح پادگان باشیم. گفتم اشکال نداره تا سه می شینیم بعدش راه میافتیم شما رو میزاریم دم در پادگان.

هف نفری لش تو لش ریختیم تو ماشین احمد و راه افتادیم. تا سه صب خوردیم و عربده کشیدیم و شعر خوندیم اما همه یه جورایی حالشون گرفته بود. آلان کلی از اون ماجرا گذشته ولی هر وقت یه سرباز می بینم یاد اون سرباز و عشقش میافتم و حالم گرفته میشه. همیشه وقتی از جلو در یه پادگان رد میشم از خودم می پرسم چرا آدم هرکاری می کنه نمی تونه عشق اولشُ فراموش کنه؟

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر